مناظره ابوحنیفه و امام صادق (ع)(6)
روزى ابو حنیفه - یکى از پیشوایان و رهبران اهل سنّت - به همراه عدّه اى از دوستانش به مجلس امام جعفر صادق علیه السلام وارد شد و اظهار داشت :
یابن رسول اللّه ! فرزندت ، موسى کاظم علیه السلام را دیدم که مشغول نماز بود و مردم از جلوى او رفت و آمد مى کردند؛ و او آن ها را نهى نمى کرد، با این که رفت و آمدها مانع معنویّت مى باشد؟!
امام صادق علیه السلام فرزند خود موسى کاظم علیه السلام را احضار نمود و فرمود: ابو حنیفه چنین مى گوید که در حال نماز بودى و مردم از جلوى تو رفت و آمد مى کرده اند و مانع آن ها نمى شدى ؟
پاسخ داد: بلى ، صحیح است ، چون آن کسى که در مقابلش ایستاده بودم و نماز مى خواندم ، او را از هر کسى نزدیک تر به خود مى دانستم ، بنابر این افراد را مانع و مزاحم عبادت و ستایش خود در مقابل پروردگار متعال نمى دانستم .
سپس امام جعفر صادق علیه السلام فرزند خود را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد، که نگه دارنده علوم و اسرار الهى و امامت هستى .
بعد از آن خطاب به ابو حنیفه کرد و فرمود: حکم قتل ، شدیدتر و مهمّتر است ، یا حکم زنا؟
ابو حنیفه گفت : قتل شدیدتر است .
امام علیه السلام فرمود: اگر چنین است ، پس چرا خداوند شهادت بر اثبات قتل را دو نفر لازم دانسته ؛ ولى شهادت بر اثبات زنا را چهار نفر قرار داده است ؟!
سپس حضرت به دنباله این پرسش فرمود: بنابر این باید توجّه داشت که نمى توان احکام دین را با قیاس استنباط کرد.
و سپس افزود: اى ابوحنیفه ! ترک نماز مهمّتر است ، یا ترک روزه ؟
ابو حنیفه گفت : ترک نماز مهمّتر است .
حضرت فرمود: اگر چنین است ، پس چرا زنان نمازهاى دوران حیض و نفاس را نباید قضا کنند؛ ولى روزه ها را باید قضا نمایند، پس احکام دین قابل قیاس نیست .
بعد از آن ، فرمود: آیا نسبت به حقوق و معاملات ، زن ضعیف تر است ، یا مرد؟
ابوحنیفه در پاسخ گفت : زنان ضعیف و ناتوان هستند.
حضرت فرمود: اگر چنین است ، پس چرا خداوند متعال سهم مردان را دو برابر سهم زنان قرار داده است ، با این که قیاس برخلاف آن مى باشد؟!
سپس حضرت افزود: اگر به احکام دین آشنا هستى ، آیا غائط و مدفوع انسان کثیف تر است ، یا منى ؟
ابو حنیفه گفت : غائط کثیف تر از منى مى باشد.
حضرت فرمود: اگر چنین است ، پس چرا غائط با قدرى آب یا سنگ و کلوخ پاک مى گردد؛ ولى منى بدون آب و غسل ، تطهیر نمى شود، آیا این حکم با قیاس سازش دارد؟!
پس از آن ابوحنیفه تقاضا کرد: یاابن رسول اللّه ! فدایت گردم ، حدیثى براى ما بیان فرما، که مورد استفاده قرار دهیم ؟
امام صادق علیه السلام فرمود: پدرم از پدرانش ، و ایشان از حضرت امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام روایت کرده اند، که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند متعال میثاق و طینت اهل بیت رسول اللّه صلوات اللّه علیهم را از اعلى علّیین آفریده است .
و طینت و سرشت شیعیان و دوستان ما را از خمیر مایه و طینت ما خلق نمود و چنانچه تمام خلایق جمع شوند، که تغییرى در آن به وجود آورند هرگز نخواهند توانست .
بعد از آن که امام صادق علیه السلام چنین سخنى را بیان فرمود ابو حنیفه گریان شد؛ و با دوستانش که همراه وى بودند برخاستند و از مجلس خارج گشتند.
اختصاص شیخ مفید: ص 189
سپس فرمود: به خدا سوگند! پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله اعلم از موسی و عیسی علیهم السلام میباشد و اگر موسی و عیسی علیهماالسلام از من چنین سؤالی میپرسیدند و یا من از ایشان سؤال میپرسیدم؛ حقا پاسخی جز این وجود نداشت. [5] .
نگارنده گوید: با توجه به این که امیرالمؤمنین علیهالسلام، باب مدینهی علم رسول الله صلی الله علیه و آله میباشد؛ و اولاد آن حضرت نیز، وارثین علم اویند. ائمهی اطهار از لحاظ علم و تقوی از همهی مردم و حتی از پیامبران نیز برتر خواهند بود.
پی نوشت ها:
[1] اعراف / 145.
[2] زخرف / 63.
[3] نحل / 89.
[4] جن / 28.
[5] بحارالانوار ج 10 / 207.
همچنین عدهی دیگری از زاهد نمایان که مردم را به کهنه پوشی دعوت میکردند، نزد آن حضرت آمدند و گفتند: بزرگ ما [سفیان ثوری] مقهور سخنان شما شد و نتوانست دلیل قانع کننده ای برای شما بیاورد. امام علیهالسلام فرمود: اگر شما دلیل روشنی دارید بیاورید، پس آنها گفتند: دلیل ما از کتاب خدا میباشد، امام فرمود: از قرآن هر چه میخواهید بیاورید، چرا که حقانیت آن بر همگان مسلم است. پس آنها گفتند: خداوند از حالات بعضی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله خبر میدهد و میفرماید: (و یؤثرون علی أنفسهم و لو کان بهم خصاصة [1] ) یعنی: «دیگران را بر خود مقدم میدارند گر چه خود در سختی و فقر به سر میبرند.»
و پس از آن میفرماید: (و من یوق شح نفسه فأولئک هم المفلحون) [2] یعنی: «کسانی که بخل را از خود دور مینمایند حقیقتا رستگار هستند.»
و در آیهی دیگر میفرماید: (و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و أسیرا) [3] یعنی «آنان غذای خود را که به شدت به آن نیاز دارند به فقیر و یتیم و اسیر میدهند» و ما به همین چند آیه بسنده میکنیم، بعضی دیگر از آنان گفتند: ما دیده ایم که شما از غذاهای طیب و نیکو پرهیز میکنید و در عین حال به مردم میگویید تا حقوق واجب اموال خود را بپردازند تا شما از آنها استفاده کنید.
امام صادق علیهالسلام به آنان فرمود: از این سخنان بیهوده بگذرید و به من بگویید بدانم، آیا شما دانش کاملی نسبت به آیات ناسخ، منسوخ، محکم و متشابه قرآن دارید؟ چرا که افراد بسیاری به دلیل بی اطلاعی از این آیات، به گمراهی کشیده شدهاند؟ آنان گفتند: ما این آیات را نمیدانیم. امام علیه السلام فرمود: علاوه بر این که نسبت به این آیات آگاهی کاملی ندارید، نسبت به سخنان رسول صلی الله علیه و آله نیز درک درستی نداشته اید، به همین دلیل چنین ادعایی را میکنید.
سپس فرمود: و اما آیهی شریفهی: (و من یوق شح نفسه....) الی قوله: (و من یوق شح نفسه....) که خداوند در آن خبر از عمل نیک عده ای داده در حالی که این عمل بر آنان واجب نبوده، خداوند خلاف این عمل را به آنان توصیه کرده است [چنان که فرموده است: (و الذین اذا أنفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا)][4] نهی خداوند از ایثار کردن در چنین شرایطی، نهی رحمت است، و حقیقت این است که خداوند پاداش انفاق آنها را خواهد داد یعنی خداوند نمیخواسته آنان به خود و خانوادهی خود که بعضی از آنها صغیر و ضعیف و خردسال، و پیرمرد و یا پیرزن بودند و طاقت و صبر کمی داشتند سختی و فشاری وارد کنند. یعنی در وضعیتی که من یک قرص نان بیشتر ندارم شایسته نیست که آن را به فقیر بدهم و عیال من از گرسنگی هلاک شوند. از این رو رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر کسی مالک پنج دانه خرما و یا پنج قرص نان و یا پنج دینار و یا درهم باشد و بخواهد آن را مصرف کند قبل از هر چیز پدر و مادر او سزاوار آن هستند و سپس خود او و فرزندانش و بعد خویشان فقیر او و بعد از آن همسایگان فقیر او و در نهایت در راه خدا به مصارف خیر برساند که پاداش بیشتری خواهد داشت.
رسول خدا صلی الله علیه و آله دربارهی کسی که هنگام مرگش مال او تنها پنج یا شش غلام بود و او آنها را آزاد کرد، در حالی که فرزندان خردسالی داشت فرمود: اگر زودتر به من خبر داده بودید اجازه نمیدادم که او را در قبرستان مسلمانان دفن کنید. چرا که اموال خود را انفاق نموده و فرزندان خویش را محتاج دیگران کرده است. و رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: برای انفاق به ترتیب از نان خورهای خود شروع کن.
سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: این همان چیزی است که برخلاف گفتهی شما، خداوند عزیز و حکیم نازل کرده است؛ چنان که میفرماید: (و الذین اذا أنفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما) [5] ؛ یعنی «بندگان خدای رحمان کسانی هستند که... در انفاق و مصرف زیاده روی نمیکنند و بر خود سخت نمیگیرند بلکه معتدل هستند.» یعنی [اول واجب النفقه خویش را تأمین میکنند و سپس به دیگران میدهند].
سپس فرمود: آیا نمیبینید خداوند در قرآن برخلاف آنچه شما میگویید، امر کرده و سخنان شما را اسراف میداند و در چندین آیه از آیات قرآن میفرماید:(انه لا یحب المسرفین) [6] و مردم را از اسراف در انفاق و از سخت گیری بر خود و خانوادهی خود نهی کرده است؛ و همچنین میفرماید: هر مسلمانی باید در انفاق میانه رو باشد و نباید همهی دارایی خود را انفاق کند. و سپس از خدا طلب روزی کند . که در این صورت دعای او مستجاب نخواهد شد . چنان که در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده که فرمود: دعای چند دسته از امت من مستجاب نخواهد شد:
1- کسی که به پدر و مادر خود نفرین کند؛ 2- کسی که مال خود را به دیگری بدهد و امضا و شاهدی بر آن نگیرد و چون مال او را ندهند بر آنان نفرین کند؛ 3- کسی که به همسر خود نفرین کند در حالی که خداوند اختیار طلاق را به دست او داده است؛ 4- کسی که در خانه خود بنشیند و بگوید خدایا! روزی مرا برسان و دنبال کار و تلاش نرود، پس خداوند به او گوید: بندهی من مگر من دستور تلاش و طلب روزی را به تو ندادم و بدنی سالم به تو عطا ننموده ام و برای تو عذری در طلب روزی باقی نگذاردم و آیا به تو نگفتم که بار زندگی خود را به دوش اهل خود قرار مده، پس اکنون اگر بخواهم دعای تو را مستجاب میکنم و اگر بخواهم بر تو سخت میگیرم و برای تو عذری نخواهد بود؛ 5- کسی که خداوند مال فراوانی به او داده و او رعایت اقتصاد را نکرده و همه را تباه نموده و رو به خدا آورده گوید: خدایا! به من روزی بده، پس خداوند به او میفرماید: آیا من به تو روزی فراوان ندادم و به تو نگفتم که رعایت اقتصاد و میانه روی را از دست مده و از اسراف و زیاده روی در مصرف و از بین بردن مال پرهیز کن و تو رعایت اقتصاد و اعتدال را نکردی؟؛ 6- کسی که برای جدایی از خویشان و قطع رحم دعا کند.
سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: خداوند به پیامبر خود، تعلیم داد که چگونه انفاق کند و علت آن این بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله مقداری طلا داشت و نمیپسندید که شب را صبح کند در حالی که آن طلاها نزد او باشد، پس همه را انفاق نمود و چون صبح شد سائلی آمد و از او درخواست کمک کرد و چون آن حضرت چیزی برای بخشش نداشت، سائل او را ملامت کرد. و از آن جایی که پیامبر صلی الله علیه و آله مردی رقیق القلب و رحیم بود از این مسئله سخت اندوهگین شد و خداوند پیامبر را به این شکل تأدیب نمود و آیه شریفهی: (و لا تجعل یدک مغلولة الی عنقک و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا) [7] را بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل فرمود که در آن به پیامبر گفته میشود که: «مردم ممکن است از تو سؤالی بکنند و عذر تو را نپذیرند» و اگر هر چه داری یکجا در راه خدا بدهی دست خالی میمانی [و مورد حسرت و ملامت واقع خواهی شد.]
این سخنان رسول خدا صلی الله علیه و آله است که قرآن آنها را تصدیق مینماید و قرآن را نیز اهل آن از مؤمنین [یعنی ائمه معصومین علیهمالسلام] و پس از آنان کسانی که شما آنان را میشناسید مانند سلمان و ابوذر رضی الله عنه آن را تصدیق نموده و به آن عمل کردهاند. اما سلمان: هنگامی که سهم خود را از بیت المال میگرفت خرج یکسال خود را از آن جدا میکرد تا سال آینده برسد و باز سهم خود را از بیت المال بگیرد. از او پرسیدند: ای سلمان، تو با زهدی که داری در حالی که نمیدانی امروز و فردا زنده هستی یا نه چگونه نفقه یک سال خود را ذخیره میکنی. سلمان در جواب گفت: چرا شما احتمال مردن من را در نظر میگیرید؟ حال آن که امکان زنده بودنم نیز هست. سپس گفت: ای نادانها، مگر نمیدانید اگر انسان مالی که معاش او را تأمین میکند، ذخیره نکند نفس او همیشه در اضطراب است، و من چون معاش خود را تأمین میکنم اطمینان خاطر مییابم.
و اما ابوذر رحمه الله که شتران و گوسفندانی داشت و بعضی از آنها را ذبح میکرد و از گوشت آنها استفاده مینمود و گاهی نیز از شیرشان استفاده میکرد، و اگر میهمانی بر او وارد میشد و یا میدید که همسایگان او فقیر هستند به اندازه نیاز، شتر و یا گوسفندی را ذبح مینمود و بین آنان تقسیم میکرد و خود نیز به اندازه یکی از آنان برمیداشت و خود را بر آنان ترجیح نمیداد و این در حالی است که آنان زاهدترین افراد زمان خود بودند، و سخنان رسول خدا صلی الله علیه و آله را شنیده و به آن عمل میکردند ولی آنها هرگز تمام دارایی خود را انفاق نمیکردند، در حالی که شما، مردم را به چنین کاری امر میکنید.
سپس فرمود: بدانید که پدرم از پدرانش از رسول خدا صلی الله علیه و آله برایم نقل کرد که آن حضرت روزی فرمود: من از هیچ چیزی به اندازهی احوال مؤمن در دنیا تعجب نکردم چرا که اگر بدن او را با مقراض جدا کنند خیر او خواهد بود و اگر مالک مشرق و مغرب شود نیز خیر او خواهد بود و هر چه برای او مقدر شود خیر او خواهد بود.
سپس امام صادق علیهالسلام به آنان فرمود: ای کاش میدانستم که آنچه امروز برای شما گفتم کافی خواهد بود یا باید بیشتر بگویم؟ آیا نمیدانید که خداوند در هنگام جنگ قبل از هر چیز، بر مؤمنان واجب ساخت که هر کدام از آنان در مقابل ده نفر از مشرکین قرار گیرند و فرار نکنند، و اگر کسی در آن روز پشت به دشمن کند و از جبهه فرار کند، جایگاه خود را در آتش دوزخ فراهم نموده است، و سپس خداوند به آنان ترحم نمود و واجب کرد که هر کدام از مؤمنان فقط در مقابل دو تن از مشرکین قرار گیرد و فرار نکند، و این رحمت خداوند نسبت به مؤمنان بود که اگر سربازان مشرکین بیش از دو برابر مؤمنان باشند فرار کردن برای آنان جایز است.
هنگامی که مسلمانان از مکه به مدینه هجرت نمودند، در ابتدای ورود به مدینه نه خانه ای داشتند و نه غذایی، پس ایثار اهل مدینه نسبت به آنان در آن شرایط لازم به نظر میرسید. ولی هنگامی که نیازهای لازم مهاجرین تأمین شد ایثار به عنوان یک تکلیف از دوش انصار برداشته شد.
و سخن امام صادق علیهالسلام در مورد مقاومت یک نفر از مسلمانان در مقابل ده نفر از مشرکان مربوط به جنگهای صدر اسلام بود که تعداد مسلمانان کمتر از مشرکان بود. ولی با گذشت زمان که تعداد مسلمانان بیشتر و بیشتر شد این تکلیف ساقط شد.
سپس امام صادق علیهالسلام فرمود: آیا اگر قضات حکم کنند که مرد باید نفقه ی همسر خود را بپردازد؛ و همسر او که زاهد است بگوید: من چیزی برای پرداخت نفقه ندارم. آیا حکم قضات ظالمانه است، حال اگر بگویید حکم آنان ظالمانه است، خلاف حق گفته اید و در حق مسلمانان ظلم کرده اید و اگر بگویید قضات به حق حکم کردهاند، باز هم با اعتقاد شما سازگار نیست و محکوم شده اید. همچنین در مورد حکم قضات نسبت به کسی که زمان مرگش فرا رسیده و بیش از ثلث اموالش را وصیت کرده است. در صورتی که قضات مقدار بیش از ثلث اموال را امضا نمیکنند، این هم برخلاف اعتقاد شما باشد.
امام صادق علیهالسلام سپس به آنان فرمود: آیا اگر همهی مردم طبق گفتهی شما [این گونه] زاهد باشند و نیازی به دیگران نداشته باشند، پس مردم کفارهی قسمها و نذرها و همچنین زکات طلا و نقره و خرما و کشمش و شتر و گاو و گوسفند و امثال اینها را به چه کسانی بپردازند؟ در حالی که شما میگویید: سزاوار نیست کسی برای خود چیزی ذخیره کند و باید هر چه دارد در راه خدا بدهد حتی اگر فقیر و تهی دست شود.
سپس فرمود: شما چه اعتقاد زشتی دارید و مردم را نیز به آن واداشته اید. و این اعتقاد نادرست شما به خاطر جهل و نادانی شما نسبت به کتاب خدا و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله است و همچنین بی اطلاعی از احادیثی که کتاب خدا شاهد صدق آنهاست. در حقیقت شما به قرآن، و ناسخ و منسوخ، و محکم و متشابه و امرو نهی آن نادان هستید.
تا این که فرمود: شما دربارهی حضرت سلیمان بن داود علیهماالسلام چه میگویید، او از خدای خود سلطنتی را درخواست کرد که احدی بعد از او سزاوار آن نباشد و خداوند چنین سلطنتی را به او عطا فرمود؛ در حالی که در تمام دوران سلطنتش سخن حق میگفت و به آن عمل میکرد. و نه تنها خداوند بلکه همهی مؤمنان از او راضی بودند. همچنین قبل از حضرت سلیمان، حضرت داوود نیز ملک و سلطنت وسیعی داشت. یوسف علیهالسلام نیز به پادشاه مصر گفت: «اجعلنی علی خزائن الأرض انی حفیظ علیم» [8] او کشور مصر تا یمن و اطراف آن را در اختیار گرفت و مردمان گرسنه که از قحطی رنج میبردند، نزد او میآمدند و او سخن حق میگفت و به آن عمل میکرد و همه از او راضی بودند و احدی او را بر چنین عملی سرزنش نکرد.
سپس به آنان فرمود: شما به دستوراتی که خداوند برای مؤمنان تعیین نموده، عمل کنید و به امرو نهی خداوند بسنده نمایید و چیزی که بر شما مشتبه است و به آن علم ندارید را کنار بگذارید. و هر دانشی را به اهلش واگذار کنید تا نزد خداوند مأجور و معذور باشید و برای قرب به درگاه الهی و دوری از جهالت بکوشید تا ناسخ و منسوخ، و محکم و متشابه و حلال و حرام خدا را بشناسید، و جهالت را به اهلش واگذار کنید چرا که اهل آن زیاد و اهل علم و دانش کم هستند و خداوند در قرآن میفرماید: (و فوق کل ذی علم علیم) [9] سپس به آنان فرمود:
انسان در جهالت و گمراهی قرار نمیگیرد، مگر به علت تکیه نمودن به آراء و افکار بشری و دوری از مراجعه به کتاب خدا و سخنان عترت رسول الله صلی الله علیه و آله که عالم به کتاب خدا و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله میباشند. بنابراین ما وظیفه ای جز اطاعت از خدا و رسول و عترت رسول الله صلی الله علیه و آله نداریم.
پی نوشت ها:
[1] خصاصه؛ یعنی فقر و تنگدستی.
[2] الحشر / 9.
[3] دهر / 8.
[4] فرقان / 67.
[5] فرقان / 67.
[6] انعام / 141.
[7] بنی اسرائیل / 29. محسور به معنای دست خالی بودن و نداشتن مال است.
[8] یوسف / 55.
[9] یوسف / 76.
«اهل شام خلیفهی خود را کشتند و خداوند آنان را گرفتار اختلاف و تعارض نمود، پس ما بین امت جستجو کردیم و مردی را که صاحب دین و عقل و مروت است و از گنجینهی خلافت بهرهها دارد، یافتیم، و او محمد بن عبدالله بن الحسن میباشد. اکنون میخواهیم همگی با او بیعت کنیم و به این ترتیب حکومت تشکیل بدهیم و مردم را نیز برای بیعت با او دعوت خواهیم نمود؛ پس هر که با او بیعت کند از ما خواهد بود و هر که بیعت نکند آزاری به او نمیرسانیم. ولی اگر کسی به جنگ و دشمنی با ما برخیزد با او به جنگ برخواهیم خواست و دشمن او خواهیم بود تا زمانی که او به حق بازگردد و در کنار اهل آن قرار گیرد و اکنون میخواهیم این مسأله را برای شما نیز مطرح کنیم چرا که شما صاحب کمال و فضیلت هستید و شیعیان فراوانی دارید و ما نیازمند موافقت شما هستیم». هنگامی که سخن عمرو بن عبید به اتمام رسید، امام صادق علیه السلام فرمود: «آیا سخن همه شما همین است؟ گفتند: آری.
پس امام حمد و ثنای الهی را انجام داد و بر محمد صلی الله علیه و آله و آل او درود فرستاد و سپس فرمود: ما هنگامی خشمگین میشویم که معصیت خدا انجام گیرد و هنگامی خشنود میشویم، که فرمان خدا اطاعت شود. سپس رو به عمرو بن عبید نمود و فرمود: ای عمرو، اگر امت بدون جنگ و خون ریزی زمام رهبری را به تو واگذار نمایند و بگویند: هر کسی را که میخواهی برای خلافت انتخاب کن، تو چه کسی را انتخاب میکنی؟ عمرو گفت: من خلافت را به صورت شورایی بین مسلمانان قرار میدهم. امام علیهالسلام فرمود: آیا برای همهی مسلمانان یکسان حق انتخاب قرار میدهی؟ گفت: آری، فرمود: آیا فقها و خوبان را نیز در آن شرکت میدهی؟ گفت: آری، فرمود: آیا فرقی بین قریش و دیگران نمیگذاری؟ گفت: من حتی فرقی بین عرب و عجم هم نمیگذارم.
امام علیهالسلام فرمود: آیا تو از ابوبکر و عمر بیزاری میجویی یا آنان را دوست میداری؟ گفت: آنان را دوست میدارم. امام علیهالسلام فرمود: اگر تو از آنان بیزار باشی، میتوان برخلاف آنان عمل کنی؛ ولی اگر آنان را پذیرفته ای و دوست میداری نباید در امر خلافت با آنان مخالفت کنی. زیرا عمر با ابوبکر بیعت نمود بدون این که با کسی مشورت کند و ابوبکر نیز خلافت را به عمر واگذار کرد، در حالی که با احدی مشورت نکرد. سپس عمر خلافت را به صورت شورایی بین شش نفر قرار داد. که در آن شورا به هیچ کدام از انصار، اختیاری نداد و از مهاجرین نیز فقط به همین شش نفراختیار داد؛ سپس درباره ی این شش نفر، به مردم سفارشاتی کرد که تو و یارانت به آن راضی نخواهید شد.
عمرو گفت: عمر دربارهی آن شش نفر به مردم چه سفارشاتی کرد؟ امام علیه السلام فرمود: عمر به صهیب دستور داد تا سه روز، بر مردم نماز بخواند و در آن سه روز نیز آن شش نفر با یکدیگر مشورت کنند و هیچ کس با آنان نباشد، جز عبدالله عمر که البته میتوانند با او مشورت بکنند؛ اما او حق رأی نداشته باشد. سپس به گروهی از مهاجرین و انصار که همراه او بودند گفت: «اگر سه روز گذشت و آن شش نفر نتوانستند تکلیف امت را مشخص کنند و از میان خود خلیفه ای را انتخاب نمایند؛ گردن همهی آنان را بزنید و اگر قبل از پایان سه روز، چهار نفر از آنان به توافق رسیدند و کسی را انتخاب کردند؛ ولی دو نفر دیگر مخالف بودند، گردن آن دو نفر را بزنید». آیا شما به چنین شورایی بین مسلمانان راضی میشوید؟ گفتند: خیر. پس امام علیهالسلام به عمرو بن عبید فرمود: از این کار صرف نظر کن . سپس فرمود: ای عمرو، شما با آن کسی که میگویید [یعنی محمد بن عبدالله بن الحسن]، بیعت کنید، و همهی امت نیز با شما همراه شوند تا جایی که حتی دو نفر هم با شما مخالفت نکنند، آیا با مشرکین جنگ خواهید کرد؟ گفتند: آری. فرمود: به آنان چه میگویید؟ عمرو گفت: آنان را به اسلام دعوت میکنیم و اگر نپذیرفتند از آنان جزیه و مالیات میگیریم. امام علیه السلام فرمود: اگر مجوس و آتش پرست و یا بهائمه بودند و اهل کتاب نبودند، چه میکنید؟ عمرو گفت: همه یکسان خواهند بود.
امام علیهالسلام فرمود: آیا قرآن را قرائت میکنید؟ عمرو گفت: آری. امام علیهالسلام فرمود: بخوان آیهی (قاتلوا الذین لا یؤمنون بالله و لا بالیوم الآخر و لا یحرمون ما حرم الله و رسوله و لا یدینون دین الحق من الذین أوتوا الکتاب حتی یعطوا الجزیة عن ید و هم صاغرون) [1] و چون عمرو آیه را قرائت نمود، گفت: «خداوند در این آیه اهل کتاب و آنان که ایمان نیاوردهاند را یکسان قرار داده است» امام علیهالسلام فرمود: این معنا را از کجا دریافته ای؟ عمرو گفت: از مردم شنیده ام. امام علیه السلام فرمود: این موضوع را رها کن. حال بگو بدانم اگر جزیه ندادند و با آنان به جنگ برخواستید و پیروز شدید، با غنیمتها چه میکنید؟ عمرو گفت: پس از پرداخت خمس، چهار قسمت باقی مانده را بین سپاهیان تقسیم مینماییم. امام علیهالسلام فرمود: بین همهی سپاهیان تقسیم میکنی؟ گفت: آری.
امام علیهالسلام فرمود: در آن صورت با عمل و سیرهی رسول خدا صلی الله علیه و آله مخالفت نموده ای و اگر باور نداری، از فقها و بزرگان مدینه بپرس، چرا که آنان در این زمینه اتفاق نظر دارند که رسول خدا صلی الله علیه و آله با اعراب مصالحه کرد که آنها در خانههای خود بمانند و مهاجرت نکنند به شرط آن که اگر دشمنی به آن حضرت هجوم آورد در جنگ با دشمن، از نیروهای آنان استفاده شود، بدون آن که سهمی از غنیمت داشته باشند و تو میگویی غنیمت را بین همه تقسیم میکنم در حالی که عمل تو مغایر با سیرهی رسول خداست. از این موضوع هم بگذریم، اکنون نظرت را دربارهی زکات بگو. پس عمرو آیهی: (انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها) را تا آخر آیه قرائت نمود. امام علیه السلام فرمود: درست است. حال بگو بدانم چگونه زکات را تقسیم میکنی؟ عمرو گفت: زکات را هشت قسمت میکنم و هر قسمت را به یکی از طبقات مستحق آن میدهم. امام علیهالسلام فرمود: اگر طبقه ای از آنها ده هزار نفر بودند و طبقهی دیگر یک نفر یا دو نفر و یا سه نفر بودند، برای آن یک نفر به اندازه همان ده هزار نفر قرار میدهی؟ عمرو گفت: آری. امام علیهالسلام فرمود: آیا سهم زکات شهریها و صحرانشینان را یکسان میپردازی؟ عمرو گفت: آری.
امام علیهالسلام فرمود: در این صورت، تمام آنچه که گفتی با سیرهی رسول خدا صلی الله علیه و آله مغایرت دارد، چرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله زکات صحرانشینان را در بین خودشان تقسیم کرد و زکات اهل مدینه را نیز در بین فقرای آن تقسیم کرد، ولی نه به طور مساوی بلکه با خواست و نظر پیامبر تعیین میشد که به هر یک از آنان چه مقدار داده شود. و اگر آنچه را گفتم باور نمیکنی، بهتر است باز هم از فقها و بزرگان مدینه بپرسی؛ زیرا آنان در این زمینه نیز اتفاق نظر دارند که رسول خدا صلی الله علیه و آله زکات را این چنین تقسیم میکرد.
سپس رو به عمرو و همراهان او کرد و فرمود: از خدا بترسید، همانا پدرم که بهترین اهل روی زمین و از همهی آنان به کتاب خدا و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله داناتر بود، برای من از آن حضرت نقل کرد که ایشان فرمودند: کسی که با شمشیر مردم را به سوی خود دعوت کند و بین مسلمانان عالم تر و داناتر از او وجود داشته باشد او گمراه و متکلف خواهد بود.» [2] .
ممکن است در ابتدا چنین به نظر آید که سؤالات امام صادق علیهالسلام از عمرو بن عبید، هیچ ارتباطی با بیعت آن حضرت با محمد بن عبدالله بن الحسن ندارد، ولی بعد از اندکی تأمل میتوان دریافت که ارتباط بسیار روشن و واضحی بین آن دو وجود دارد. در حقیقت امام علیهالسلام میخواستند این مسأله را روشن کنند که آنها به احکام دین و شریعت جاهل هستند و کسی که برای رهبری مسلمانان انتخاب کردهاند نیز مثل خودشان به احکام و قواعد دین جاهل است. و آیا شایسته است که او، یعنی محمد بن عبدالله بن الحسن، امور مسلمانان را دست بگیرد و امام و پیشوای آنان شود، در حالی که در میان امت آگاه تر و داناتر از او وجود دارد؟
پی نوشت ها:
[1] توبه / 29.
[2] احتجاج طبرسی ج 2 / 364.
و در آیهی دیگر میفرماید: (و لن تستطیعوا أن تعدلوا بین النساء و لو حرصتم فلا تمیلوا کل المیل)؛ یعنی «شما هرگز نمیتوانید [در محبت] بین زنها عدالت برقرار کنید گر چه حریص بر آن باشید پس همه تمایل خود را به یک سو نکنید»، در حالی که بین این دو آیه تنافی وجود دارد، زیرا آیهی نخست اشاره به این مطلب دارد که بین زنان عدالت را برقرار کنید؛ در حالی که در آیهی دیگر میفرماید: هرگز نمیتوانید بین زنان عدالت برقرار کنید. مؤمن طاق میگوید: من نتوانستم پاسخ او را بدهم، پس وارد مدینه شدم و از امام صادق علیهالسلام راجع به این دو آیه سؤال نمودم. امام علیهالسلام فرمود: آیهی اول مربوط به نفقه است و آیهی دوم مربوط به محبت است. و مقصود از آیهی (و لن تستطیعوا أن تعدلوا..) این است که شما هر چه بکوشید نمیتوانید همهی آنان را یکسان دوست بدارید، [ولکن نباید از بعضی از آنان اعراض داشته باشید]. و چون مؤمن طاق این پاسخ را برای آن زندیق بیان کرد؛ او گفت: این چیزی است که تو از حجاز آورده ای.
این زندیق با تکیه بر آیهی دوم که میفرماید: «هرگز شما نمیتوانید بین آنان عدالت را رعایت کنید.» ادعا میکند که نوعی تناقض و تنافی بین این آیه و آیهی اول وجود دارد. که البته باید توجه داشت که این تناقض در صورتی قابل قبول است که هر دو آیه، تنها به یک چیز اشاره داشته باشد؛ اما طبق سخن امام صادق علیهالسلام آیهی اول به نفقه و آیهی دوم به محبت اشاره دارد. بنابراین تناقضی بین این دو آیه وجود ندارد.
شگفت آور است حال کسی که در جهل و نادانی به سر میبرد؛ و ادعای علم و دانش میکند. برای نمونه مناظرهی امام صادق علیهالسلام با فرد نادانی که ادعای علم و دانش میکرد را بیان میکنیم.
امام صادق علیهالسلام میفرمایند: «یکی از کسانی که خود را عالم میدانست و به خویش مغرور گشته بود مردی بود که عامهی مردم او را تعظیم و تکریم مینمودند؛ و من تصمیم گرفتم به گونه ای که مرا نشناسد با او ملاقات کنم. پس روزی مردم گرد او جمع شدند و او مشغول گفتگوی با آنان و عوام فریبی بود، هنگامی که از مردم جدا شد و به راه خود رفت، من هم به دنبال او رفتم. ناگهان دیدم به دکان خبازی رسید، و خباز را غافل نمود و دو قرص نان از دکان او دزدید؛ بسیار تعجب کردم و پیش خود گفتم: شاید معامله ای در کار بوده؛ ولی باز با خود گفتم اگر معامله بوده برای چه مخفیانه و به صورت سرقت انجام گرفته است؛ دوباره به دنبال او رفتم تا به دکان انار فروشی رسید، پس با او نیز به سخن پراکنی پرداخت و دو عدد انار نیز از دکان او سرقت نمود، دوباره تعجب نمودم و با خود گفتم: شاید معامله ای در کار بوده؛ ولی با خود گفتم: اگر چنین بوده، برای چه به صورت سرقت و دزدی انجام گرفته است؛ همچنان به دنبال او بودم تا این که دیدم به مریضی رسید و آن دو قرص نان و دو انار را نزد او گذاشت. پس من از کار او سؤال نمودم و او به من نگاهی کرد و گفت: شاید تو جعفر بن محمد هستی؟ گفتم: آری. پس به من گفت: چگونه با داشتن چنان خاندان و نسب شریفی، این گونه نادان و جاهل هستی؟ گفتم: از چه چیزی من جاهل میباشم؟ گفت: از سخن خدا که میفرماید: (من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها و من جاء بالسیئة فلا یجزی الا مثلها) [1] و من چون دو قرص نان و دو عدد انار دزدیدم، چهار گناه انجام دادم و چون هر کدام را صدقه دادم برای من چهل پاداش و حسنه پیدا شد که اگر آن چهار گناه را از چهل حسنه کسر کنیم، سی و شش حسنه دیگر برای من باقی میماند. پس من به او گفتم: مادر در عزایت گریه کند! تو به کتاب خدا جاهل هستی؛ مگر سخن خدا را نشنیده ای که میفرماید: (انما یتقبل الله من المتقین) [2] سپس به او گفتم تو با دزدیدن دو قرص نان و دو عدد انار چهار گناه انجام دادی و چون آنها را به غیر صاحبانش دادی، چهار گناه دیگر نیز به آن افزودی و هرگز چهل حسنه انجام ندادی تا چهار گناه را از آن کم کنی. پس او از روی تعجب نگاهی به من نمود و من از او جدا شدم.
امام صادق علیهالسلام سپس فرمود: «دانشمندان اهل تسنن با چنین تأویل زشت و ناپسندی نه تنها خود را، بلکه دیگران را نیز گمراه نمودهاند.» [3] .
در میان اهل تسنن افرادی همچون این نادان بسیار هستند؛ البته از کسانی که خود را از چشمههای زلال علم و دانش - یعنی ائمه اطهار علیهمالسلام - محروم کردهاند و به سراب دانایی اکتفا نموده، چنین جهالتهایی بعید نیست.
آنچه در این مختصر گنجانده شد، برخی از مناظرات امام صادق علیهالسلام با کسانی بود که از جادهی دین و معرفت و راه حق منحرف شده بودند، و در حقیقت این کتاب قطرهی ناچیزی در برابر دریای پرعظمت حیات علمی امام صادق علیه السلام میباشد.
پی نوشت ها:
[1] انعام / 160.
[2] مائده / 27.
[3] وسائل الشیعه ج 2 / 57 باب استحباب الصدقه با طیب المال.
روزی ابوحنیفه [1] برای ملاقات با امام صادق (ع) در خانهی امام آمد، و اجازهی ملاقات خواست امام اجازه نداد. ابوحنیفه گوید: دم در مقداری توقف کردم تا اینکه عدهای از مردم کوفه آمدند، و اجازهی ملاقات خواستند، به آنها اجازه داد. من هم با آنها داخل خانه شدم وقتی به حضورش رسیدم گفتم: «شایسته است که شما نمایندهای به کوفه بفرستید و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمد نهی کنید. بیش از ده هزار نفر در این شهر به یاران پیامبر ناسزا میگویند».
امام: مردم از من نمیپذیرند.
ابوحنیفه: چگونه ممکن است سخن شما را نپذیرند در صورتی که شما فرزند پیامبر خدا هستید؟
امام: تو خودت یکی از همانها هستی که گوش به حرف من نمیدهی. مگر بدون اجازهی من داخل خانه نشدی؟ و بدون اینکه بگویم ننشستی؟ و بیاجازه شروع به سخن گفتن ننمودی؟ شنیدهام که تو بر اساس قیاس فتوا میدهی [2] .
ابوحنیفه: آری.
امام: وای بر تو اولین کسی که بر این اساس نظر داد شیطان بود. وقتی که خداوند به او دستور داد که به آدم سجده کند، گفت: من سجده نمیکنم، زیرا که مرا از آتش آفریدی و او را از خاک و (آتش گرامیتر از خاک است).
(سپس امام برای باطل بودن قیاس مواردی از قوانین اسلام را که بر خلاف این اصل است ذکر نمود) و فرمود:
به نظر تو کشتن کسی به ناحق مهمتر است یا زنا؟
ابوحنیفه گفت: کشتن کسی به ناحق.
امام: بنابراین اگر عمل کردن به قیاس صحیح باشد، پس چرا برای اثبات قتل دو شاهد کافی است ولی برای ثابت نمودن زنا چهار شاهد لازم است؟ آیا این قانون اسلام با قیاس سازگار است؟
ابوحنیفه: نه.
امام: بول کثیفتر است یا منی؟ [3] .
ابوحنیفه: بول.
امام: پس چرا خداوند در مورد اول مردم را به وضو گرفتن امر کرده، ولی در مورد دوم دستور غسل کردن صادر فرموده؟ آیا این حکم با قیاس سازگار است؟
ابوحنیفه: نه.
امام: نماز مهمتر است یا روزه؟
ابوحنیفه: نماز.
امام: پس چرا بر زن حائض قضای روزه واجب است ولی قضای نماز واجب نیست؟ آیا این حکم با قیاس سازگار است؟
ابوحنیفه: نه.
امام فرمود: شنیدهام که این آیه را (ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم) [4] یعنی (در روز قیامت به طور حتم از نعمتها سؤال میشوید) چنین تفسیر میکنی که: خداوند مردم را از غذاهای لذیذ و آبهای خنک که در فصل تابستان میخورند مؤاخذه و بازخواست میکند.
ابوحنیفه گفت: درست است من این آیه را این طور تفسیر کردهام.
امام فرمود: اگر مردی تو را به خانهاش دعوت کند و با غذای لذیذ و آب خنکی از تو پذیرایی کند و بعد برای این پذیرایی به تو منت بگذارد، دربارهی چنین کسی چگونه قضاوت میکنی؟
ابوحنیفه گفت: میگویم آدم بخیلی است.
امام فرمود: آیا خداوند بخیل است تا اینکه در روز قیامت در مورد غذاهایی که به ما داده ما را بازخواست کند؟
ابوحنیفه گفت: پس مقصود از نعمتهایی که قرآن میگوید انسان مؤاخذه میشود چیست؟
امام فرمود: مقصود نعمت دوستی ما خاندان رسالت و اهل بیت است [5] .
پی نوشت ها:
[1] نامش نعمان بن ثابت رئیس فرقهی حنفی (یکی از چهار مذهب اهل سنت).
[2] سنجش دو مطلب که هر کدام حکم جداگانهای دارد با هم مثل اینکه بگوئیم: هر گردی گردوست.
[3] آبی که از مرد در موقع شهوت خارج میشود.
[4] سورهی تکاثر آیه 8.
[5] مناظره، محمدی ری شهری، ص 130، به نقل از بحارالانوار.
ابوحنیفه میگوید: دم در، مقداری توقف کردم تا اینکه عدهای از مردم کوفه آمدند، و اجازهی ملاقات خواستند. امام به آنها اجازه داد. من هم با آنها داخل خانه شدم، وقتی به حضورش رسیدم گفتم:
شایسته است که شما نمایندهای به کوفه بفرستید و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمد صلی الله علیه و آله و سلم نهی کنید، بیش از ده هزار نفر در این شهر به یاران پیامبر ناسزا میگویند. امام فرمود:
- مردم از من نمیپذیرند.
- چگونه ممکن است سخن شما را نپذیرند، در صورتی که شما فرزند پیامبر خدا هستید؟
- تو خود یکی از همانهایی هستی که گوش به حرف من نمیدهی. مگر بدون اجازهی من داخل خانه نشدی، و بدون اینکه بگویم نشستی، و بیاجازه شروع به سخن گفتن ننمودی؟
آنگاه فرمود:
- شنیدهام که تو بر اساس قیاس [1] فتوا میدهی؟
- آری.
- وای بر تو! اولین کسی که بر این اساس نظر داد شیطان بود؛ وقتی که خداوند به او دستور داد به آدم سجده کند، گفت: «من سجده نمیکنم، زیرا که مرا از آتش آفریدی و او را از خاک و آتش گرامیتر از خاک است».
(سپس امام برای اثبات بطلان «قیاس»، مواردی از قوانین اسلام را که بر خلاف این اصل است، ذکر کرد و فرمود:)
- به نظر تو کشتن کسی به ناحق مهمتر است، یا زنا؟
- کشتن کسی به ناحق.
- بنابراین اگر عمل کردن به قیاس صحیح باشد پس چرا برای اثبات قتل، دو شاهد کافی است، ولی برای ثابت نمودن زنا چهار گواه لازم است؟ آیا این قانون اسلام با قیاس توافق دارد؟
- نه.
- بول کثیفتر است یا منی؟
- بول.
- پس چرا خداوند در مورد اول مردم را به وضو امر کرده، ولی در مورد دوم دستور داده غسل کنند؟ آیا این حکم با قیاس توافق دارد؟
- نه.
- نماز مهمتر است یا روزه؟
- نماز.
- پس چرا بر زن حائض قضای روزه واجب است، ولی قضای نماز واجب نیست؟ آیا این حکم با قیاس توافق دارد؟
- نه.
- آیا زن ضعیفتر است یا مرد؟
- زن.
- پس چرا ارث مرد دو برابر ارث زن است؟ آیا این حکم با قیاس سازگار است؟
- نه.
- چرا خداوند دستور داده است که اگر کسی ده درهم سرقت کرد، دستش قطع شود، در صورتی که اگر کسی دست کسی را قطع کند، دیهی آن پانصد درهم است؟ آیا این با قیاس سازگار است؟
- نه.
- شنیدهام که این آیه را: (در روز قیامت به طور حتم از نعمتها سؤال میشوید) [2] چنین تفسیر میکنی که: خداوند مردم را در مورد غذاهای لذیذ و آبهای خنک که در فصل تابستان میخورند، مؤاخذه میکند.
- درست است، من این آیه را این طور معنا کردهام.
- اگر شخصی تو را به خانهاش دعوت کند و با غذاهای لذیذ و آب خنکی از تو پذیرایی کند، و بعد به خاطر این پذیرایی بر تو منت گذارد، دربارهی چنین کسی چگونه قضاوت میکنی؟
- میگویم آدم بخیلی است.
- آیا خداوند بخیل است (تا اینکه روز قیامت در مورد غذاهایی که به ما داده، ما را مورد مؤاخذه قرار دهد)؟
پس مقصود از نعمتهایی که قرآن میگوید انسان دربارهی آن مؤاخذه میشود، چیست؟
- مقصود، نعمت دوستی ما خاندان رسالت است [3] .
پی نوشت ها:
[1] قیاس عبارت است از این که حکمی را خداوند برای موردی بیان نموده باشد و بدون اینکه وجود علت آن حکم در مورد دیگری شناخته گردد، در مورد دوم هم جاری گردد.
[2] (لتسئلن یومئذ عن النعیم) (سورهی تکاثر: 8).
[3] بحارالانوار، ج 10، ص 22؛ مناظره دربارهی مسائل ایدئولوژیکی، محمدی ری شهری، قم، انتشارات دارالفکر، ص 132 - 130؛ سیرهی پیشوایان، ص 365 - 363.
ابن ابی العوجاء گفت: «چرا از این همه فقط آن مرد را انسان میدانی؟!»
- زیرا در او چیزهایی - [از دانش و فضل و بزرگی] - دیدهام که در غیر او نیافتم.
- باید ادعای تو را دربارهی او از خود او جویا شوم، و خودم دریابم.
- از این کار صرف نظر کن، چرا که من بیمناکم اگر با او سخن بگویی آنچه در دست داری تباه سازد (یعنی تو را ازعقیدهات که به خدا و دین قائل نیستی بازگرداند).
- نظر تو این نیست، بلکه میخواهی من او را نبینم تا نادرستی آنچه دربارهی اوگفتی آشکار نشود، وگفتار تو دروغ در نیاید.
- اکنون که دربارهی من چنین میاندیشی، نزد او برو و هر چه میتوانی دقت کن تا لغزشی نداشته باشی و زمام اختیار را از دست نده که دست بسته تسلیم خواهی شد و آنچه را میخواهی بگویی حساب کن کدام به سود و کدام به زیان توست و آنها را نشانه و علامت گذاری کن (تا در موقع گفتگو حیران نشوی و اشتباه نکنی).
ابن ابی العوجاء برای دیدار امام رفت، و من و ابن مقفع بر جای خویش ماندیم.
چون بازگشت گفت: «ای پسر مقفع! وای بر تو، تو گفتی او انسانی است، اما من دیدم او از جنس بشر نیست! اگر در جهان یک تن باشد که هر گاه بخواهد روح محض است و هر گاه بخواهد در بدن جسمانی دیده میشود، تنها اوست!!»
ابن مقفع پرسید: «مگر چه شده است؟»
گفت: به خدمت او رفتم و نشستم وقتی که دیگران رفتند و من و او تنها ماندیم، آغاز سخن کرد و فرمود: «اگر مطلب - [دین و ایمان] - چنان باشد که اینها میگویند - اشاره به مسلمانانی که طواف میکردند - و مسلما هم چنان است که آنان میگویند؛ [یعنی خدا و دین و آخرت بر حق است] در این صورت آنان به راه سلامت رفتهاند و شما از سعادت دور ماندهاید و در هلاکت خواهید بود. و اگر مطلب چنان باشد که شما میگوئید، [یعنی خدایی و آخرتی در کار نباشد] و قطعا چنان نیست که شما میگوئید، در این صورت شما با مسلمانان مساوی هستید. [یعنی مسلمانان که به دین معتقدند به مهلکهای نیفتادهاند چرا که اگر به فرض محال خدا و آخرتی هم نباشد و چنان که شما دهری مذهبان میپندارید با مرگ همه چیز پایان پذیرد و حساب و کتابی در کار نباشد باز مسلمانان زیانی ندیدهاند و عاقبتشان مثل شما خواهد بود.]
گفتم: «خدا تو را رحمت کند، مگر ما چه میگوییم و آنان چه میگویند، اعتقاد ما با آنان تفاوتی ندارد و یکی است!»
فرمود: «چگونه سخن تو و آنان یکی است؟ در حالی که آنان به معاد و پاداش اخروی و کیفر الهی و به خدای آسمان معتقدند و آسمان را به وجود خدا آباد میدانند، در حالی که شما آسمان را ویرانهای میپندارید که کسی در آن نیست!»
من این فرصت را که امام سخن از خدا به میان آورد برای بیان اعتقاد خود غنیمت شمردم و گفتم: «اگر چنان است که آنان میگویند، پس چرا خدا خود را بر آفریدگان خویش آشکار نمیسازد و رویاروی، ایشان را به پرستش خود دعوت نمیکند تا دو نفر از خلایق با هم اختلاف نداشته باشند، چرا خود را از ایشان پنهان میدارد و پیامبران را میفرستد؟ اگر خودش میآمد برای ایمان آوردن مردم مؤثرتر بود!»
فرمود: «وای بر تو، چگونه کسی که قدرتش را در وجود خودت به تو نشان داده بر تو پوشیده مانده است؟ آفریدنت در حالی که قبلا نبودی، بزرگ شدنت بعد از کوچک بودنت، توان و نیرویت بعد از ناتوانیت، و باز ناتوانیت بعد از توانائیت، بیماریت بعد از سلامتیت، و سلامتیت بعد از بیماریت، خشنودیت بعد از خشمت، و خشمت بعد از خشنودیت، اندوهت بعد از سرورت و سرورت بعد از اندوهت، دوستیت بعد از دشمنیت و دشمنیت بعد از دوستیت، پایداریت بعد از تأنی و سستیت، و تأنی و سستیت بعد از عزم و پایداریت، خواستنت بعد از بیزاریت و بیزاریت بعد از خواستنت، تمایل و رغبتت بعد از بی میلیت و بی میلیت بعد از تمایل و رغبتت، امیدت بعد از یأست و یأست بعد از امیدت، آگاه شدن و به ذهن آوردن چیزی را که در ذهنت نبود، و رها کردن و فراموش نمودن چیزی را که در ذهن داشتی...».
و همچنین آثار قدرت و خلقت خدا را که در وجود من است و نمیتوانم انکار کنم متصلا بر من میشمرد؛ چنانکه گمان کردم هم اکنون خدا میان من و او آشکار میگردد. [1] .
پی نوشت ها:
[1] اصول کافی، ج 1، ص 74، حدیث 2 از کتاب توحید.
امام فرمود: «نامت چیست؟»
دیصانی هیچ نگفت و برخاست و بیرون آمد! دوستانش چون از جریان آگاه شدند
گفتند: «چرا نام خود را نگفتی؟»
گفت: «اگر میگفتم نامم عبدالله است بی تردید میگفت: این کیست که تو عبد و بندهی اویی؟»
گفتند: «بازگرد و از او بخواه تو را به خدا دلالت کند و از نامت سئوال نکند».
دیصانی بازگشت و به امام عرض کرد: «مرا به معبودم دلالت کن و از نامم نیز نپرس!»
امام فرمود: «بنشین!»
فرزند کوچک امام تخم مرغی در دست داشت و با آن بازی میکرد، امام تخم مرغ را از او گرفت، و فرمود: «ای دیصانی! این حصاری سربسته است که پوستی محکم دارد، و در زیر پوست محکم باز پوستهای نازک است، و درون پوستهی نازک، طلایی محلول و نقرهای مذاب است که هیچ یک با دیگری مخلوط نمیشود و بر همین حالت باقی است؛ نه چیزی که سلامت بخش است از درونش بیرون میآید که خبر از سلامتش بدهد و نه چیزی که فاسد کنندهی آن باشد به درونش راه دارد که ما را از فساد درونش آگاه سازد. هیچ معلوم نیست برای آفرینش جنس نر یا ماده است، و در این حالت شکافته میشود و رنگهای طاووسی از آن بیرون میآید. آیا برای آن [با این همه شگفتی] هیچ مدبر و خالقی قائل نیستی؟»
دیصانی به فکر فرو رفت ومدتی ساکت ماند، و سرانجام سر برداشت و گفت: «گواهی میدهم که خدایی جز الله نیست که یکتاست و شریکی ندارد، و گواهی میدهم که محمد بنده و فرستادهی اوست، و گواهی میدهم که شما امام و حجت بر خلایق هستید، و من از گذشتهی خویش پشیمان و تائبم». [1] .
3- هشام میگوید: زندیقی از امام صادق علیه السلام ضمن سئوالات خود پرسید: «خدا چیست؟»
امام فرمود: «او شیئی است بر خلاف همهی اشیاء، و منظورم از این کلام اثبات معنای این سخن است و این که او شیئی است به حقیقت «شیئی و چیزی بودن» [حقیقتا چیزی است که وجود دارد] جز آنکه نه جسمی دارد و نه شکلی و نه دریافته میشود و نه لمس میگردد و نه با حواس پنجگانه درک میشود و نه خیال و اوهام او را درک میکند و نه هلاکت ونابودی در او راه دارد که نقصانی در او به وجود آورد و نه گذشت زمان در او تغییری ایجاد میکند».
- آیا میگویی او شنوا و بیناست؟
- او شنوا و بیناست؛ شنوا بدون عضوی برای شنیدن و بینا بدون وسیلهای جهت دیدن؛ بلکه او به نفس خویش می شنود و به نفس خویش می بیند، سخن من چنین نیست که وقتی می گویم «به نفس خود میبیند و به نفس خویش میشنود» چنان باشد که او چیزی است و نفس او چیز دیگری، بلکه این عبارت را برای تفهیم و تفاهم به کار میبرم؛ بنابراین میگویم که او با «کل وجود خود» شنواست، و باز نه به این معنا که وقتی میگویم «کل او» یعنی وجود او بعض و جزء داشته باشد، ولکن میخواهم مطلب را به تو بفهمانم، و منظورم جز این نیست که او شنوا و بینا و دانا و آگاه است بدون هیچ اختلافی در ذات و بدون هیچ اختلافی در معنا.
- پس او چیست؟
- او رب و معبود است، او الله است؛ و باز مراد من از رب و الله حروف «ا، ل، ه» و «ر، ب» نیست، بلکه منظور من آن معنا و وجودی است که خالق همهی اشیاء است و سازندهی آنهاست و منظورم از به کار بردن این حروف همان معناست که به الله و الرحمن و رحیم و عزیز و اسمهای دیگر نامیده میشود، و او خدای معبود است که عزیز و جلیل باد.
- ولی ما هیچ چیزی که به فکر آید نمییابیم مگر آنکه مخلوق است!
- اگر چنین باشد تکلیف توحید از ما برداشته میشود زیرا در مورد چیزی که اصلا به فکر نیاید تکلیفی نداریم و لکن ما میگوییم هر چه از طریق حواس به فکر ما راه یابد و محدود به حواس گردد و شکلی در حواس ما داشته باشد که بتوان همانندی برای آن تصور نمود، آن مخلوق است؛ بنابراین در اثبات خالق اشیاء باید خدا را از دو جهت ناسزاوار او، بیرون بدانیم؛ یکی نفی که نفی او موجب ابطال و انکار اوست، و دیگری تشبیه چرا که شباهت داشتن از صفات مخلوقات است که آشکار است، از اجزایی ترکیب و تألیف یافتهاند، پس از اثبات صانع و خدای متعال ناگزیریم، به خاطر آنکه مخلوقات نیازمند اویند، و همه مصنوعند و صانع آنان غیر از خودشان است و مثل آنان نیست، چرا که مثل ایشان شبیه به ایشان خواهد بود در ترکیب و تألیفی که در آنان آشکار است و نیز شبیه به ایشان خواهد بود در این که قبلا نبودند و بعدا به وجود آمدند، و از خردی به بزرگی و از سیاهی به سپیدی و از نیرومندی به ناتوانی منتقل میشوند، و در احوال دیگری که در مخلوقات موجود است و حاجتی نیست ما آن را بیشتر بیان کنیم.
- وقتی خدا را اثبات کنی در واقع برای او حد قائل شدهای!
- نه هرگز برای او حدی قائل نشدهام، بلکه فقط بودن او را اثبات میکنم و بین نفی و اثبات هیچ مرتبهای نیست.
- آیا او هستی دارد؟
- آری، هیچ چیز جز به هستی که دارد اثبات نمیشود.
- آیا او کیفیت و چگونگی دارد؟
- نه؛ زیرا کیفیت و چگونگی از جهت صفت است. و به واسطهی احاطه بر چیزی میتوان کیفیت و چگونگی او را بیان کرد؛ ولی در اثبات خدای متعال باید از دو جهت تعطیل؛ (نفی کردن و هیچ انگاشتن او) و تشبیه؛ (او را چون دیگر اشیاء پنداشتن) بیرون رفت؛ زیرا هر کس او را نفی کند انکار او کرده و پروردگاری او را کنار گذاشته و بر بطلان او قائل شده است، و هر کس او را تشبیه به غیر او نماید، او را به صفت مخلوقات و مصنوعات که سزاوار پروردگاری و خدایی نیستند اثبات کرده است؛ پس باید گفت برای او کیفیتی است که جز او سزاوار آن نیست، و غیر او در آن شرکت ندارد و هیچ کس بر آن احاطه ای ندارد و هیچ کس جز او نمیداند که چگونه است.
- آیا او به وجود خود با اشیاء مباشرت دارد و کاری را انجام میدهد؟
- او برتر از آن است که به وجود خود با اشیاء مباشرت داشته و کاری انجام دهد؛ چرا که این صفت مخلوق است که با وجود خود با اشیاء تماس و مباشرت دارند [و کارهایشان با بدن و اعضاء انجام میشود] و خدای متعال اراده و مشیت او نافذ در همه چیز است، و هر چه بخواهد [با اراده] انجام میدهد. [2] .
پی نوشت ها:
[1] اصول کافی، ج 1، ص 79، حدیث 4 از کتاب توحید.
[2] اصول کافی، ج 1، ص 83، حدیث 6.
به عنوان نمونه، جابر بن حیان دربارهی مسائل مختلف با امام به بحث و گفت و گو میپردازد و در ضمن آن سؤالات خود را از حضرت میپرسد. برخی از این سؤالات عبارتند از: سؤال دربارهی وحدت وجود، فلسفهی احکام، همگانی شدن احکام، فلسفهی نسخ، فلسفهی تغییر قبله، فلسفهی انتخاب کعبه برای قبله، فلسفهی انتحار، مرگ، زندگی، آفرینش، فلسفهی کم شدن حافظه در پیری، فلسفهی بیماری و آغاز آفرینش و پایان جهان. [1] .
امام صادق علیهالسلام اصحاب و راویان خود را از جدایی بین قول و عمل و عقیده و سلوک بر حذر میداشت و آنها را نصیحت میکرد که مردم را با رفتارتان آموزش دهید نه با مواعظ و ارشادات. [2] هدف امام از فعالیتهای فکری و علمی، درمان جهل امت از لحاظ عقیده به مکتب و نظام، ایستادگی در برابر امواج کفرآمیز و شبهههای گمراه کنندهی آن، و نیز حل مشکلاتی بود که از انحراف ناشی شده بود.
آزادی بحث در مسائل مذهبی، از زمانی شروع شد که امام صادق فرهنگ شیعی را به وجود آورد. در آن فرهنگ، مباحث مذهبی وارد مباحث علمی شد و در مراحل بعدی با آن یکی گردید و در قرون بعد به جایی رسید که دانشمندان مذهب شیعه، آن مذهب را با قوانین علمی به ثبوت میرساندند.
در نتیجهی فکر بیگانگان، از راه ترجمه کتابهای یونانی، فارسی، هندی و پدید آمدن گروههای خطرناک از قبیل «غلات»، «زنادقه»، «جاعلان حدیث»، «اهل رأی و قیاس»، و «متصوفه»، زمینههای مساعدی برای رشد انحراف فکری فراهم شد که امام صادق در برابر آنها ایستادگی کرده و در سطح علمی، با آنها به گفت و گو و بحث و مناظره پرداخت و خطوط فکری آنها را برای امت اسلامی افشا نمود. [3] .
فعالیتهای امام در ایستادگی قاطعانه در برابر شبهههای غرض آلود در زمینه عقاید و نظریات دینی که از لحاظ اغراض سیاسی به منظور از بین بردن روح حقیقی اسلام منتشر میشد، متمرکز بود.
محضر درس امام جعفر صادق یک جلسه بحث آزاد بود که در آن هر شاگرد میتوانست به استاد ایراد بگیرد و اگر بتواند، نظریهاش را رد کند. امام صادق نظریهاش را به شاگردان تحمیل نمیکرد و آنها را در پذیرش نظریه استاد آزاد میگذاشت. آنچه سبب میشد که شاگردان امام نظریه او را بپذیرند، تأثیر درس استاد بود.
امام صادق علیهالسلام علاوه بر این که به همه سؤالات پاسخ میدادند، در بحثهای طولانی نیز با صبر و متانت، به مباحث گوش میداد و با اتخاذ شیوههای مختلف، طرف مقابل را مجاب میکردند. به طور مثال مناظرهای طولانی بین امام صادق و یک زندیق صورت گرفت که یونس بن ظبیان آن را روایت کرده است. این مناظره مشتمل بر 85 سؤال است که آن زندیق مطرح نموده و حضرت نیز با ادب، احترام، و صبر به تمامی آنها پاسخ گفته است. البته ضمن آن مباحث، امام صادق نیز سؤالهایی از زندیق میپرسد. [4].
پی نوشت ها:
[1] مناظره در رابطه با مسائل ایدئولوژی، محمدی ری شهری، محمد، صص 104-72، انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، 1359 ش.
[2] الامام الصادق دراسات و أبحاث، المستشاریة الثقافیة للجمهوریة الاسلامیة الایرانیة بدمشق ص 329، 1412 ه.
[3] زندگانی تحلیلی پیشوایان ما ائمه دوازده گانه (ع)، ادیب، عادل، مترجم: دکتر اسدالله مبشری، ص 190 و 191.
[4] برای اطلاع بیشتر دربارهی این مناظره، رک: الاحتجاج، ج 3، صص 323-264؛ بحارالانوار، ج 10، صص 194-165.
شأن حضرت صادق و پدر بزرگوارش امام باقر علیهماالسلام به اندازهای عظیم بود که جمعی از شیعیان و پیروان ناآگاه، در حق ایشان غلو کردند و مقام ایشان را تا مرتبهی الوهیت بالا بردند. از جملهی این اشخاص، ابوالخطاب محمد بن ابی زینب مقلاص بن الخطاب الاجدع اسدی است که بارها به خاطر عقاید افراطی و غلو آمیز در حق آن حضرت، از سوی ایشان مورد لعن و نفرین قرار گرفته است. [1] .
در یکی از این روایات، حضرت صادق علیهالسلام صریحا عقیدهی ابوالخطاب را دربارهی این که حضرت علم غیب دارد، نفی نموده و فرموده است:
فوالله الذی لا اله الا هو ما أعلم الغیب فلا آجرنی الله فی أمواتی و لا بارک لی فی أحیائی ان کنت قلت له... [2] .
سوگند به خدایی که آفرینندهای جز او نیست که من غیب نمیدانم و خداوند از مردگان من پاداش نیک به من ندهد و از خویشانم مرا خیر و برکت نبخشاید اگر من چنین چیزی به او گفته باشم...
در روایت دیگر، ابوبصیر به حضرت صادق عرض میکند که آنها (یعنی خطابیه) میگویند شما تعداد قطرههای باران، عدد ستارگان، برگهای درختان، خاکها، و وزن دریاها را میدانید. حضرت سر به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: «سبحان الله، سبحان الله، نه به خدا که این همه را جز خدا کسی نمیداند»
شهرستانی (م: 548 ه) دانشمند مشهور علم کلام که در عقاید، مقلد اشعری و در فقه، مقلد شافعی بوده است، پس از معرفی فرقههای غلات و بیان مبارزه ائمه علیهمالسلام با آنان میگوید:
و تبرأ من هولاء کلهم جعفر بن محمد الصادق و طردهم و لعنهم [3] .
جعفر بن محمد صادق از تمامی فرقههای نامبرده بیزاری جست، و آنان را از خود راند و لعنت نمود. [4] .
امام صادق علیهالسلام به غلات اجازه نمیداد در مورد او و اهل بیت چیزی را بگویند که در آنها وجود ندارد. در مقابل آنها با جدیت میایستاد، آنها را
لعن و تکفیر مینمود و از آنها تبری میجست. [5] .
پی نوشت ها:
[1] دربارهی او رک: رجال کشی، صص 308-290.
[2] بحارالأنوار، ج 25، ص 321 (باب 10 نفی الغلو فی النبی والأئمة).
[3] الملل والنحل، شهرستانی، ابوالفتح محمد بن عبدالکریم، ج 1، صص 181-173، ترجمه و تعلیقات: سید محمدرضا جلالی نائینی، تهران، 1358 ش.
[4] نقش ائمه در احیاء دین، عسکری، علامه سید مرتضی، ج 9، ص 87، چاپ چهارم، انتشارات مجمع علمی اسلامی، 1374 ش.
[5] الامام الصادق دراسات و ابحاث، ص 329.
روزی سفیان ثوری در مسجدالحرام امام را در حالی که لباس گران قیمتی پوشیده بود، دید. سفیان با خود گفت الآن نزد او میروم و به خاطر پوشیدن لباس گران قیمت، او را سرزنش میکنم. وی به امام نزدیک شد و عرض کرد: یابن رسول الله، به خدا قسم پیغمبر و علی چنین لباس فاخری نپوشیدند، بلکه هیچ کدام از پدرانت چنین لباس گرانبهایی بر تن نکردند. امام فرمود: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در زمان تنگدستی و فقر مردم میزیست و به تناسب تنگدستی مردم، لباس میپوشید. دنیا پس از آن زمان نعمتش زیاد شد و سزاوارترین افراد به استفاده از این نعمتها نیکوکاران هستند. سپس این آیه را تلاوت فرمود:
قل من حرم زینة الله التی أخرج لعباده والطیبات من الرزق [2] .
بگو چه کسی زینت الهی را که برای بندگانش پدید آورده و رزق پاکیزه ی او را حرام کرده است؟
حضرت در ادامه فرمودند: پس ما نسبت به آنچه خداوند عطا فرموده است، سزاوارتریم. البته این لباسی را که میبینی، برای ظاهر پوشیدهام که مردم ببینند و هماهنگ با جامعه لباس پوشیده باشم. سپس دست سفیان را گرفت و آن لباس را کنار زد و جامهی خشنی را که بر تن کرده بود، به او نشان داد و به او فرمود: این لباس را برای تهذیب خود پوشیدهام. سپس جامهی خشن سفیان را کنار زد و لباس نرم و لطیفی را که زیر آن بر تن کرده بود به او نشان داد و فرمود: تو این جامهی خشن را برای تظاهر به زهد پوشیدهای و این لباس لطیف را برای تن آسایی، بر تن کردهای. [3] .
پی نوشت ها:
[1] کشف الغمة فی معرفة الائمة، ج 2، ص 369.
[2] اعراف / 32.
[3] اصول کافی، ج 6، ص 442.
روزی عمرو بن عبید که از دانشمندان و سران معتزله محسوب میشد، نزد امام علیهالسلام آمد و گفت میخواهم گناهان کبیره را از کتاب خدا بشناسم. امام نیز 22 گناه کبیره را با استناد به آیات قرآن برای وی بر شمردند. هنگامی که عمرو بن عبید از خانه خارج میشد، در حالی که میگریست میگفت:
هلک من سلب تراثکم و نازعکم فی الفضل والعلم [1] .
هر کس میراث شما را غصب کرد و در فضل و علم با شما به منازعه پرداخت، هلاک شد.
به نظر میرسد برخورد متواضعانه امام با آن دسته از علمای اهل سنت بوده که مناصب حکومتی را نمیپذیرفتند و به طور رسمی با حکومت همکاری نداشتند؛ زیرا برخورد امام با علمای متصدی مناصب حکومتی، فرق میکرده است.
ابن ابی لیلی از فقهای مدینه بود. سعد بن ابی الخصیب میگوید: با ابن ابی لیلی در مسجد الرسول به امام صادق برخوردیم. امام از من احوالپرسی کرد و پرسید: این مرد کیست؟ گفتم: ابن ابی لیلی، قاضی مسلمانان. امام برخورد تندی با او کرد. به طوری که رنگ رخسار ابن ابی لیلی زرد شد. امام فرمودند: با شخص دیگری هم صحبت شو و الله یک کلمه هم با تو سخن نخواهم گفت. [2] .
این برخورد امام با عالمی بود که مقام قضاوت را از طرف حکومت پذیرفته بود. مقام قضاوت از طرف حکومت، به معنی تأیید طرفینی حاکم و قاضی بود. قاضی، حکومت را تأیید میکرد، علم خود را در اختیار حکومت قرار میداد و فتاوای مورد نیاز حکومت را صادر میکرد. حکومت هم قاضی را حمایت و تأیید مینمود و حکم او را به رسمیت میشناخت.
این گونه برخورد نشان میدهد که امام علیهالسلام در مخاطب شناسی، بسیار دقیق و در برخورد با افراد مختلف، بسیار حساس بوده است.
پی نوشت ها:
[1] مناقب آل أبی طالب، ج 4، ص 251.
[2] بحارالانوار، ج 4، ص 334.
ما رأیت أعلم من جعفر بن محمد
کسی را عالمتر از جعفر بن محمد ندیدم. [1] .
مرحوم مجلسی به نقل از کنز الفوائد روایت میکند: روزی امام صادق با ابوحنیفه غذا میخورد. در پایان غذا، یک بحث علمی بین آن دو رد و بدل شد. روز دیگر ابوحنیفه در مراسم حج، نزد امام صادق آمد و امام با او معانقه نمود و از احوال او و خانوادهاش پرسید. فردی سؤال کرد: یابن رسول الله، آیا این مرد را میشناسی؟ امام فرمود: من از او و خانوادهاش احوالپرسی میکنم و تو میپرسی آیا او را میشناسم؟ این ابوحنیفه فقیهترین مردم شهر خودش است. [2] .
البته بارها امام به کارهای اشتباه ابوحنیفه نیز اعتراض داشته و بارها به او میفرمودند که قیاس مکن. روزی فتوایی از ابوحنیفه صادر شد که وقتی امام صادق آن را شنید، فرمود:
فی مثل هذا القضاء و شبهه تحبس السماء ماءها و تمنع الأرض برکتها [3] .
چنین فتواها و قضاوتهایی است که آسمان و زمین برکت خود را حبس میکنند.
کنایه از این که خداوند از نزول برکات آسمانی و زیادی برکات زمینی بر اثر غضبش جلوگیری میکند.
پی نوشت ها:
[1] الامام الصادق والمذاهب الاربعة، ج 1، صص 295-279.
[2] بحارالانوار، ج 47، ص 240.
[3] اصول کافی، ج 5، ص 290.
کنت أدخل علی الصادق جعفر بن محمد علیهالسلام فیقدم لی مخدة و یعرف لی قدرا و یقول یا مالک انی أحبک فکنت أسر بذلک و أحمد الله علیه قال و کان علیهالسلام رجلا لا یخلو من احدی ثلاث خصال اما صائما و اما قائما و اما ذاکرا و کان من عظماء العباد و أکابر الزهاد الذین یخشون الله عزوجل و کان کثیر الحدیث، طیب المجالسة و کثیر الفوائد [2] .
وقتی بر جعفر بن محمد صادق وارد میشدم مرا اکرام میکرد و بالش خود را به من میداد و میگفت: ای مالک، من تو را دوست دارم و به خاطر آن خوشحالم و خدای را حمد میکنم بر این دوستی. مالک بن انس میگوید: هر بار که جعفر بن محمد را دیدم، یا در حال نماز بود و یا روزهدار بود، یا قرآن تلاوت میکرد. وی از بزرگترین عبادت کنندگان و زاهدان بود، آن کسانی که در برابر خداوند عزوجل خشوع دارند. وی بسیار حدیث میگفت و مجالست با او نیکو بود و فواید بسیاری داشت.
امام صادق چنان اثری بر مالک نهاده بود که مالک دربارهی امام گفته است:
با فضیلتتر و برتر از جعفر بن محمد از بعد علمی، عبادت، و تقوا، هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و بر قلب هیچ بشری خطور نکرده است. [3] .
پی نوشت ها:
[1] الامام الصادق والمذاهب الاربعة، ج 1، ص 70.
[2] الخصال، شیخ صدوق، ج 1، ص 167، الطبعة الثانیة، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، 1403 ه؛ بحارالانوار، ج 47، ص 16.
[3] الامام الصادق والمذاهب الاربعة، ج 1، ص 53، مناقب آل أبی طالب، ج 4، ص 248.
خطابهای امام با این دسته از مخاطبان، عموما تند و بی باکانه است، مگر در جایی که برای خود و یا نظام شیعه احساس خطر جدی میکردند. احضارهای منصور معمولا جهت بهانه گیری و گاهی قتل ایشان بود. لذا سخنان و حرکتهای امام همراه با احتیاط و تقیه بود. اولین بار هشام بن عبدالملک، امام صادق را به همراه پدر بزرگوارش امام باقر علیهالسلام به شام فرا خواند و این احضار به خاطر سخنانی بود که امام صادق در سفر حج ایراد کرده بود.
ابوالعباس سفاح، اولین خلیفهی عباسی که از ناحیهی امام برای حکومت نوپای خود احساس خطر میکرد، آن حضرت را از مدینه به عراق طلبید. اما با دیدن معجزاتی از حضرت، از آزار رساندن به ایشان منصرف شد. [1] .
منصور نیز که از کثرت شیعیان و میزان نفوذ امام در میان مردم آگاه بود بیش از پنج مرتبه امام را از مدینه به عراق احضار کرد و هر بار که اراده قتل او را کرد، با معجزهای رو به رو میشد که توان قتل امام را از دست میداد. [2] .
منصور در سفرهای حج خود نیز معمولا با امام دیدارهایی داشته است. روزی منصور به امام گفت: مردم گمان میکنند تو حجت خدا، دارای علم الهی، و ملاک عدل الهی و چراغ روشنگری هستی که طالبان نور و هدایت به دنبال آن میباشند و چیزهایی را میگویند که در تو نیست.
امام علیهالسلام میفرماید: من شاخهای از شاخههای درخت زیتون و قندیلی از قندیلهای خاندان نبوت هستم، در خانه کرامت تربیت شدهام، و چراغی از چراغهای مشکاة هستم که نورالنور در آن است و....
منصور خطاب به حاضران در مجلس گفت: این مرد مرا به دریای مواجی فرستاد که ساحل آن معلوم نیست و عمق آن نیز مشخص نمیباشد. علما در آن حیران و شناگران در آن غرق میشوند و فضا برای شنا کننده در آن تنگ است، این استخوانی است که در گلوگیر کرده، نه میشود آن را بیرون آورد و نه فرو برد، و اگر رابطهی فامیلی من با او نبود، به نحو بدی با او برخورد میکردم.
امام صادق علیهالسلام در پاسخ به وی او را نصیحت میکند به این که از واسطههای دروغگو، نمام، و فاسق که خبرهای کذب برای منصور میآورند بپرهیزد. همچنین حرمت خویشاوندی خود را با علویین مراعات کند. از این طریق به نرمی با منصور سخن میگوید تا او را از غضب و شدت عمل نسبت به شیعیان و سادات علوی باز دارد. [3] .
پی نوشت ها:
[1] بحارالانوار، ج 47، ص 163.
[2] همان، ص 162.
[3] مناقب آل أبی طالب، ج 2، ص 302.
زکریا بن ابراهیم میگوید: من نصرانی بودم و اسلام آوردم. خدمت امام صادق رسیدم و به امام عرض کردم، پدر، مادر، و خاندانم مسیحی هستند. مادرم نابینا است و من با آنها زندگی میکنم و در ظروف آنها غذا میخورم. امام فرمود: آیا گوشت خوک هم میخورند؟ عرض کردم: خیر. امام فرمودند: اشکالی ندارد. با مادرت نیکی کن و هرگاه از دنیا رفت، کار تکفین و تدفین او را خودت به عهده بگیر و به دیگری واگذار مکن.
وی میگوید: پس از این ماجرا به کوفه رفتم و با مادرم به مهربانی رفتار میکردم و با دست خود به او غذا میدادم و لباس و سر او را تمیز میکردم و به او خدمت مینمودم. مادرم گفت: پسرم تا وقتی به دین نصرانی بودی، این گونه نبودی و آنچه از تو میبینم از زمانی است که مسافرت نمودهای. بگو ببینم آیا مسلمان شدهای؟ گفتم: مردی از فرزندان پیامبر اسلام مرا به این کارها امر نمود.
گفت: آیا این مرد پیامبر است؟ گفتم: نه، او پسر پیامبر است. گفت: پسرم، این شخص پیامبر است؛ زیرا اینها سفارشات پیامبران است. گفتم: نه مادرم، بعد از پیامبر اسلام، پیامبر دیگری وجود ندارد و لیکن او پسر پیامبر اسلام است.
گفت: پسرم دین تو بهترین دینها است. آن را به من هم بیاموز. من نیز اسلام را بر او عرضه نمودم و او مسلمان شد و پس از خواندن نماز ظهر، عصر، مغرب، و عشا، در نیمه شب حالش منقلب شد و از من خواست شهادتین را مجددا بخوانم و او تکرار کند. پس از این کار، او از دنیا رفت و من خود بر او نماز خواندم. [1] .
پی نوشت ها:
[1] بحارالانوار، ج 47، ص 374.
نام زندیق نخست در زبان عرب به پیروان مانی اطلاق میشد که جهان را از دو اصل ازلی نور و ظلمت میپنداشتند و به همین سبب آنها را به عنوان دوگانه پرست میشناختند. سپس این نام به مادیون اطلاق شد، که منکر خدا، پیامبران، و کتابهای آسمانی هستند، به ابدیت جهان معتقدند و منکر دنیای دیگر و عوالم مابعد الطبیعه میباشند. سپس این نام بر کسی اطلاق شد که منکر یکی از اصول دین اسلام باشد و یا رأی و نظری داشته باشد که آن رأی در نتیجه انکار یکی از اصول عقاید باشد. و بعد این نام به هر کس که مخالف مذهب اهل سنت بود، اطلاق گردید و در آخر به هر شاعر یاوه گویی که بی ملاحظه دم از معشوق میزد و یا هر نویسندهای از این قبیل و نیز طرفداران آنها گفته میشد. [1] .
گروهی از افرادی که مخاطب امام بودند و در جلسات مناظره شرکت میکردند، دهری بودند که درباره مسائل مختلف از جمله حدوث و قدم عالم، بحث میکردند.
به نقل از مجمع البحرین، دهری یعنی ملحد و آنها گروهی هستند که معتقدند خدا و بهشت و جهنمی در کار نیست و بر این باورند که ما را جز روزگار از بین نمیبرد. آنها این اعتقاد خود را بر اساس استحسان خودشان شکل داده بودند نه تحقیق و تعمق. [2] .
بنابراین گروههای غیرمذهبی نیز که ملحدان و مشرکان آن زمان و بعضی نیز مادیگرا بودند، با امام صادق علیهالسلام به مناظره مینشستند و از مخاطبان آن حضرت محسوب میشدند. این گروه با خود امام و گاهی با شاگردان امام در مسائلی چون اثبات صانع، وحدانیت خالق، اصالت ماده، ملاک بودن حس در ادارک موجودات عالم و رد عالم ماوراء الطبیعه به بحث و گفت وگو میپرداختند.
امام با همهی گروهها به بحث و مناظره مینشست. هر چند افرادی، آنها را از خود طرد کرده باشند؛ از جمله ابن ابی العوجاء که زندیقی منکر بود و علما از هم نشینی و بحث به او به جهت خبث لسان و فساد درونیاش، کراهت داشتند. وی با وجود این که انجام مناسک عبادی مسلمانان از جمله مناسک حج را مسخره مینماید، حضرت از او میخواهد که هر سؤالی که دارد، بپرسد. امام نیز در پاسخ به او، عقاید خود را صریحا اعلام میدارد و میگوید که او گمراه است. [3] .
امام و شاگردان او در این مناظرات همواره حافظ ارکان شریعت و اعتقادات اسلامی بودند. رفتار امام با این طبقه از جامعه، برخوردی حکیمانه و همراه با حلم و صبر بود.
امام به ادعاها و ادله آنها با متانت و صبوری گوش میداد و معمولا از ادله خود خصم، با ظرافت خاصی استفاده میکرد و آنچه را که مبنای اعتقادات خود آنها بود و مورد قبولشان واقع میشد، برای رد مدعای آنها و اثبات اعتقادات اسلامی استفاده میکرد.
مهمترین ابزار امام در برخورد با این گروهها، همان اخلاق معنوی، کریمانه و روحیه بردباری وی بود که سرانجام مخاطب را به تسلیم وادار میکرد و آنها زبان به ستایش امام میگشودند.
ابو شاکر دیصانی از بزرگترین متکلمان زنادقه و ملحدان به شمار میرود. وی که سابقه بحثهای متعددی را با امام علیهالسلام دارد، هنگامی که میخواهد نظر و دلیل امام را در حدوث عالم بداند به امام میگوید:
انک أحد النجوم الزواهر و کان آباؤک بدورا بواهر و أمهاتک عقیلات عباهر و عنصرک من أکرم العناصر و اذا ذکر العلماء فبک تثنی الخناصر فخبرنی أیها البحر الخضم الزاخر ما الدلیل علی حدوث العالم [4] .
تو یکی از ستارگان درخشان هستی و پدرانت ماههای درخشندهی آسمان معرفت و مادرانت دانایان و اهل جمال و کمال هستند و نهاد تو از بهترین نهادها و سرشتهاست و هرگاه ذکری از علما میشود، انگشتان به سوی تو اشاره میکنند. ای دریای پر آب و گرانمایه، دلیل حدوث عالم چیست؟
امام علیهالسلام در مناظره با ابوشاکر دیصانی برای اثبات حدوث عالم از یک تخم مرغ استفاده میکند و چگونگی تغییر آن و تبدیل شدن تخم مرغ به جوجه را نشانهی حدوث عالم میداند.
ابوشاکر از امام تشکر میکند و میگوید:
تو چون میدانستی که عادت ما بر این است که تا چشمانمان نبیند و امری را با یکی از حواس خود حس نکنیم، آن را نمیپذیریم، شما هم از همین راه ما را قانع کردید. [5] .
در زمان امام جعفر صادق چند نفر به زندقه شهرت داشتند که معروفترین آنها ابن ابی العوجاء، ابن طالوت، ابن اعمی، و ابن مقفع بودند که در ایام حج به مسجدالحرام میآمدند و با مردم تماس داشتند و نیز با امام صادق دربارهی مسائل مختلف مناظره و احتجاج میکردند. [6] لذا در این قسمت به معرفی بعضی از این شخصیتها و نیز افکار آنها میپردازیم:
ابن مقفع : چنان که گفته شد، زندقه یک معنی عام و وسیع داشت که عبارت از الحاد، بی دینی و استهزا نسبت به شعایر دینی، یا اهمیت ندادن به این شعایر و بی اعتنایی به آنها بود. معنی خاص و محدودی هم داشت که پیروی از دین مانی بود. از همان آغاز استعمال و رواج این کلمه در میان مسلمانان، هر دو معنی آن شایع و رایج بود و از این رو دربارهی کسانی که به زندقه مشهور شدهاند، پردهای از ابهام و شبهه ایجاد شده است که آیا کسی که به زندقه متهم بوده است، ملحد و بی دین و بی اعتنا به شعایر مذهبی بوده است، یا متدین به دین مانوی؟
دربارهی ابن مقفع هم چنین ابهام وجود دارد. بعضی او را زندیق خواندهاند و بعضی مانند ابوریحان بیرونی او را پیرو دین مانوی دانستهاند. [7] سید مرتضی در امالی خود میگوید: در زمان جاهلیت و صدر اسلام قومی دهری و گروهی مشرک بودند: اولی صانع را منکر و به دهر معتقد و دومی نیز معبودی غیر از خالق یگانه را میپرستیدند. پس از آنکه عزت و شوکت اسلام عالمگیر شد، گروهی دیگر ظهور کردند که در باطن زندیق و بی دین بودند، ولی در ظاهر به خاطر حفظ جان و مالشان، اظهار اسلام کرده و در حوزهی مسلمانان وارد شدند.
صدمه اینها به اسلام و مسلمانان بیشتر از دهریون و مشرکانی بود که با اسلام ظاهری و به نام دین صوری از در تدلیس وارد شده و ضعفای مسلمانان را از جادهی حق منحرف میساختند. سید مرتضی، عبدالله بن المقفع را جزء این گروه به شمار میآورد. [8] .
ابومحمد عبدالله بن مقفع ملحد و زندیق، معتقد بود روح ابومسلم خراسانی در وی حلول کرده است. وی مذهبی به نام «مبیضه» را اختراع کرد، آن را نشر داد و جمعی از جهال هم به او گرویدند.
شیخ حسن مظفر مینویسد: ابن مقفع دین مجوس داشت و به ظاهر مسلمان شد لیکن گفتار و کردارش نشان میداد که به اسلام نگرویده است. او مردی فارسی زبان بوده و در ادبیات و فن نویسندگی مهارت داشت. کتاب کلیله و دمنه را نیز به عربی ترجمه کرده است. او نیز به فرمان منصور عباسی در سال 143 ق. به دست والی بصره، به سبب داشتن کفر و الحاد، مانند ابن ابی العوجاء به قتل رسید. [9] .
علامه عسکری در کتاب یکصد و پنجاه صحابی ساختگی، ضمن معرفی کامل ابن مقفع مینویسد: ابن مقفع با وجود این که از زرتشت به اسلام روی آورد، در قبول یکی از ادیان شک و تردید داشت. [10] .
ابن ابی لیلی : محمد بن عبدالرحمن بن ابی لیلی انصاری کوفی (148 - 74 ق / 765 - 693 م) فقیه، محدث، مفتی و قاضی کوفه، پدرش عبدالرحمن از بزرگان تابعین بوده است. شیخ طوسی او را از شاگردان امام جعفر صادق علیهالسلام میداند و طبرسی حدیثی آورده که گرایش شدید وی را به امام صادق نشان میدهد. اما روشن است که او شیعی مذهب نبوده؛ زیرا گفتهاند که او به رأی خود فتوا میداده است. [11] .
ابن ابی لیلی، سمت قضاوت بنی امیه و سپس قضاوت بنی عباس را بر عهده داشت. وی قبل از ابوحنیفه، قائل به قیاس و اجتهاد به رأی بود و در حالی که قاضی منصور بود، در سال 148 ه در گذشت.
ابن ابی العوجاء : عبدالکریم، زندیق معروف و آشنا به علم کلام در سدهی دوم هجری، پس از شکست در مباحثهای، گروهی از مریدانش به اسلام گرویدند و گروهی به پیروی او ادامه دادند. [12] .
در بحارالانوار آمده است که وی از شاگردان حسن بصری بود که از توحید منحرف شد. با این تمرد به مکه رفت و علما از مجالست با او به خاطر خبث لسان و فساد ضمیرش اکراه داشتند. [13] .
وی از دوستی و تحسین افرادی چون ابن مقفع هم برخوردار بود و همانند دیگر زندیقان زمان منصور و مهدی، ظاهری آراسته و پاکیزه داشت. از مجموع احتجاجات منسوب به او میتوان دریافت که مردی جسور و بی باک بود و از محیط نسبتا آزاد زمان خویش بهره گرفته، به تبلیغ عقاید الحادی خود میپرداخت. از آن گذشته در عقاید خود سخت استوار بود و با این که در مباحثاتی مغلوب میشد، از اندیشههای خویش دست بر نمیداشت و تا دم مرگ بر نظراتش باقی بود.
ابن ابی العوجاء نیز مانند بسیاری دیگر از زنادقه، در تخریب مبانی اعتقادی مسلمانان کوشا بود. به جعل اخبار و احادیث و پراکندن آنها در میان مردم اهتمام داشت. وی هنگام مرگ خود اعلام کرد که 4000 حدیث جعل کرده تا حرام را حلال و حلال را حرام نماید. مؤلفان کتب تاریخ و کلام او را در شمار زنادقه آوردهاند و قتل او نیز به همین اتهام بوده است.
از احتجاجاتی که بارها با امام جعفر صادق علیهالسلام داشته است، گرایشهای دهری وی آشکار میشود. از احتجاجات مزبور چنین به نظر میرسد که او به وجود آفریدگار اعتقاد نداشته، یا دربارهی خداوند به بحث و جدل میپرداخته و در جایی دیگر خدا را غایب شمرده است.
در گفت و گویی میان وی و امام صادق علیهالسلام، امام او را متهم میکند که نه به خدا اعتقاد دارد و نه به پیامبر. و عبدالکریم نیز این گفته را رد نمیکند. وی در مواردی سعی میکند وجود صانع را نفی نماید. در جایی میپرسد اگر خدایی هست، چرا خود را آشکار نمیکند و توسط واسطهها (پیامبران) مردمان را به پرستش خویش دعوت مینماید یا در جای دیگر سؤال میکند که چگونه خداوند در دو یا چند جا میتواند باشد.
ابن ابی العوجاء به قدم جهان معتقد بود و این تفکرش از سؤالی که امام از وی میپرسد مشخص میشود. او میپرسد: «ما الدلیل علی حدث الاجسام؛ دلیل حدوث اجسام چیست؟»
در گفت و گویی دیگر معلوم میشود که معتقد به ازلیت اشیا بوده است و یا خود را غیر مخلوق میداند. در گفت و گویی در حضور مفضل، سخن را به نفی صنع و صانع میکشاند و میگوید که همه چیز به اقتضای طبیعت خود موجود شده است؛ نه مدبری در کار است و نه صانعی، عالم پیوسته چنین بوده و خواهد بود. او میپنداشت که پس از مرگ بازگشتی نیست. در یک مناظره امام صادق علیهالسلام انکار روز واپسین و بهشت و دوزخ را به او نسبت میدهد و او نیز این قول را رد نمیکند.
ابن ابی العوجاء از طعنه به قرآن خودداری نمیکرد و رسالت پیامبر اکرم و به طور کلی نبوت را منکر بود. طبرسی میگوید ابن ابی العوجاء، ابوشاکر دیصانی، عبدالملک بصری و ابن مقفع به پیشنهاد ابن ابی العوجاء بر آن شدند که هر کدام یک ربع از قرآن را نقض کنند؛ زیرا با این کار نبوت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و سپس اسلام باطل میشد، ولی البته نتوانستند. [14] وی احکام دین را بی اعتبار میدانست و حتی به تمسخر آنها میپرداخت. چنان که گاهی حجاج را استهزا میکرد و مناسک حج را خوار و وضع چنین آدابی را ناروا میشمرد. [15] .
دهخدا دربارهی ابن ابی العوجاء مینویسد که او به عبدالکریم خال معن بن زائد معروف است. او باطنا از پیروان کیش مانی بود و در سال 155 والی کوفه او را بی اجازت خلیفه به قتل رسانید و بعضی مورخان گویند وی به همین جهت معزول گردید. هنگامی که او را برای کشتن میبردند، گفت چهار هزار حدیث مخالف با اوامر و نواهی شریعت اسلامی جعل کرده و آن را به امام جعفر صادق علیهالسلام نسبت دادهاند و صاحب الفهرست در ضمن رؤسای مانوی که تظاهر به اسلام کرده و در معنی مانوی بودند، نام او را نعمان بن ابی العوجاء میآورد. [16] .
ابن ابی العوجاء نیز که مشهورترین متکلم ملحد زمان امام صادق محسوب میشود، امام علیهالسلام را در بحث علمی به دانههای سرخ آتش تشبیه میکند که مخاطب را در آن مخمصه راه فراری نیست که گرفتار حملات علمی امام میشود و به ناچار باید خود را تسلیم کند. وی زمانی که در مسجدالحرام در میان جمعی از یاران خود به بحث با امام میپردازد و وقتی در برابر براهین و دلایل امام حرفی برای گفتن ندارد، به اطرافیان خود میگوید:
سألتکم أن تلتمسوا لی خمرة فألقیتمونی علی جمرة [17] .
من از شما خواستم یک بحث و کار آسوده برایم فراهم کنید و شما مرا بر روی آتش گداخته انداختید.
پی نوشت ها:
[1] خمسون و مائة صحابی مختلق، العسکری، علامه سید مرتضی، ج 1، ص 32، التوحید للنشر، 1414 ه، 1993 م.
[2] مجمع البحرین، ج 3، ص 42.
[3] مناقب آل أبی طالب، ج 2، ص 260 و 261.
[4] بحارالأنوار، ج 3، ص 39؛ کشف الغمة فی معرفة الائمة، ج 2، ص 39.
[5] الارشاد، ص 548.
[6] زندگانی معلم کبیر حضرت صادق، عمادزاده، عمادالدین، ج 1، ص 397، چاپ دوم، انتشارات گنجینه نشر محمد (ص)، ص 1362 ه ش.
[7] دائرة المعارف بزرگ اسلامی، موسوی بجنوردی، کاظم، ج 4، ص 670، چاپ اول، مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، تهران 1369 ش.
[8] ریحانة الادب، مدرس تبریزی، علامه محمدعلی، ج 8، ص 226-222، چاپ سوم، کتابفروشی خیام، چاپ سوم، 1369 ش.
[9] زندگانی امام جعفر صادق، ص 272.
[10] خمسون و مائة صحابی مختلق، الجزء الاول، ص 45.
[11] دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 2، ص 696.
[12] همان، ص 688.
[13] خمسون و مائة صحابی مختلق، صص 58-47.
[14] الاحتجاج، ج 2، ص 377.
[15] دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 2، ص 689.
[16] لغتنامه دهخدا، ج 2، ص 289.
[17] الفقیه من لا یحضره الفقیه، الصدوق، ابوجعفر بن علی بن الحسین، ج 2، ص 250؛ الارشاد، ص 547.
گفت: آری.
امام: زیر زمین رفتهای؟
گفت: نه.
امام: پس چه میدانی زیر زمین چیست؟
گفت: نمیدانم، ولی به گمانم که زیر زمین چیزی نیست.
امام: ظن و گمان، اظهار درماندگی است، نسبت به چیزی که نتوانی یقین کنی.
امام: به آسمان بالا رفتهای؟
زندیق: نه.
امام: میدانی در آن چیست؟
زندیق: نمیدانم.
امام: از تو عجب است که نه به مشرق رسیدهای و نه به مغرب، نه به زیر زمین فرو شدهای و نه به آسمان بالا رفتهای و نه به آنجا گذر کردهای تا بفهمی چه آفریدهای دارند در حالی که منکر هر چه در آنهاست، هستی. آیا خردمند چیزی را که نداند، منکر آن میشود؟
زندیق: هیچ کس جز تو با من این سخن را نگفته است.
امام: پس تو در این شک داری، شاید که آن همان باشد و شاید هم نباشد.
زندیق: شاید همین طور است.
امام: ای مرد، کسی که نمیداند، بر کسی که میداند، دلیلی ندارد؛ ای برادر مصری، نادان که دلیلی ندارد. از طرف من این نکته را خوب بفهم که ما هرگز درباره خدا تردیدی نداریم، مگر نمیبینی خورشید و ماه و شب و روز غروب میکنند و بی اشتباه و کم و بیش بر میگردند؟ ناچار و مسخرند، جز مدار خود مکانی ندارند، اگر میتوانستند میرفتند و بر نمیگشتند. اگر ناچار نبودند، چرا شب، روز نمیشد و روز، شب نمیشد.
ای برادر اهل مصر، به خدا قسم آن دو مسخر و ناچارند که به وضع خود ادامه دهند و آنکه آنها را مسخر و ناچار کرده است، از آنها محکمتر و حکیمتر و بزرگتر است.
زندیق: درست میفرماید:
امام: ای برادر مصری، به راستی آنچه را شما به آن گرویدهاید و گمان میکنید که دهر است، اگر دهر است، آن گاه که مردم را از بین میبرد، چرا آنها را بر نمیگرداند؟ اگر آنها را بر میگرداند، چرا نمیبرد؟ (یعنی چون دهر شعور و حکمت ندارد، اگر مؤثر باشد باید افعال صادره از او مختل باشد و به جای ایجاد، از بین ببرد و به جای از بین بردن، ایجاد کند؛ زیرا ترجیح بین آنها را نمیفهمد).
ای برادر مصری، همه ناچارند. راستی چرا خداوند آسمان افراشته است و زمین را هموار و زیر پا نهاده است و چرا آسمان بر زمین نمیافتد و زمین بالای طبقات آسمان فرو نمیرود و به هم نمیچسبند و کسانی که در آنها هستند، به هم نمیچسبند؟
زندیق: خداوند پرورنده و سید و سرورشان، آنها را نگه داشته است.
در پایان این مناظره آن زندیق به دست امام صادق علیهالسلام مؤمن شد. آن تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به شاگردی خود بپذیر. امام به هشام بن حکم فرمود: او را با خود ببر و به او تعلیم ده. هشام او را تعلیم داد. [1] .
علامه مجلسی در توضیح این مناظره چنین مینویسد:
در این حدیث امام صادق به طرز استادانهای با این زندیق برخورد میکند و به آسانی او را درمان میکند. این زندیق دچار خودبینی و جهل مرکب بود و به این دلیل دریچه عقل خداشناسی او بسته شده بود، پایه خودبینی او تا آنجا بود که شهرت علمی امام صادق از مدینه او را ناراحت کرده بود و به راه افتاده که با طی مسافتهای دور و دراز، در برخورد و بحث علمی با امام صادق، پیروز گردد. وی وقتی در طواف به امام صادق میرسد، به آن حضرت شانهای میزند! حضرت از عمل وی به دردش پی برد، هر چند امام خود حقایق نهفته را میداند. به این خاطر برای شکستن سد خودبینی و دریدن پردهی سیاه و ستبر خودخواهی که دریچه تعقل او را بسته است، امام یک نیشتر عمیق به دل او میزند و بی درنگ از او میپرسد نام و کنیهات چیست.
عبدالملک نام دارد، «بنده پادشاه»؛ امام او را به این نکته متوجه میکند که شعور بی زبان خداشناسی، پدرت را به این اعتراف رهبری کرده که تو بنده هستی و خودت را هم مسخر کرده که تاکنون آن را پذیرفته و درصدد عوض کردن نامت برنیامدهای، پس تو از ته دل معترفی که بندهی ملکی هستی؛ این پادشاه زمینی است یا آسمانی؟
البته یک مغز مغرور به دانش، هرگز حاضر نیست بگوید من بنده فلان پادشاهم. اینجاست که دلش چنان میلرزد که پرده سیاه آن دریده میشود. وی برای این که عذر و بهانه بیاورد میگوید: این نام را پدرم گذارده و بخاطر احترام به او آن را عوض نکردهام.
به علاوه امام او را یادآور کنیهاش میکند که دلالت دارد بر این که پسرش به نام عبدالله است. امام از نامی که او خود بر پسرش نهاده او را متوجه شعور بی زبان خودش میکند و پرده مانع تعقل او را میشکافد؛ این خود در حقیقت یک عمل جراحی روحی بسیار ماهرانه بود که امام انجام داد.
در جلسه گفت و گوی بعدی، امام در آغاز سخن پرده غفلت و جهل او را کنار زد و فکر او را به زیر زمین و فراز آسمان برد، و به مشرق و مغرب کشانید تا از سستی و خمودی سالیان دراز درآید، و دل او به زیور شک و تردید که مبدأ کاوش و جستجو است، متوجه گردد.
بزرگترین آفت روح انسانی، غفلت عمیق و عدم توجه است که گاهی با جهل مرکب و اعتقاد به باطل، توأم میشود و در این صورت بیماری روحی خطرناکی در شخص به وجود میآید. امام به خاطر این که روح این زندیق را به طور کامل معالجه نماید وارد تعلیمات اساسی شد و در درجه اول مقام استادی و دانش خود را به او تلقین کرد و فرمود: «ما درست میدانیم و درباره خدا هرگز شک و تردید نداریم».
یکی از شرایط تأثیر تعلیمات، این است که استاد به گفته خود معتقد باشد و با قاطعیت و تصمیم، مطلب خود را به شاگردان بیاموزد تا به دل آنها بنشیند. استادی که خود نسبت به گفتارش تردید دارد و یا بدان عقیده ندارد، نمیتواند در روح و دل شاگرد تأثیر کند و او را معتقد سازد، و شاید عیب بزرگ تعلیمات عصر ما همین است که غالبا مبلغانی میخواهند به مردم عقیده و ایمان بیاموزند که خود از نظر وجدان درونی فاقد آن هستند.
امام این شاگرد آماده را، سر کلاس برد و کتاب خلقت را برای او ورق زد و فرمود: به چشم خود ببین و این سطور را مطالعه کن:
1. گردش مرتب خورشید و ماه.
2. پیدایش منظم و متعاقب شب و روز.
در اینجا هم نظم کامل وجود دارد، هم نیروی قدرت و تسخیر و به خاطر این که نظم کامل درک میشود، نمیتوان گفت به طور تصادفی انجام میپذیرد. زیرا طبیعت ماده، سکون و آرامش است پس ذات و ماهیت خود آفتاب، ماه، شب و روز هم نمیتواند علت این انتظام و گردش و رفت و آمد منظم باشد بلکه علتی دارد که اینها به ناچار این مسیر را طی میکنند و آن همان خداوند است. با همین درس ساده و مختصر، آن زندیق حق را باور کرد و تصدیق نمود. [2] .
پی نوشت ها:
[1] اصول کافی، مترجم: آیة الله محمد باقر کمرهای، ج 1، صص 217-211، چاپ دوم، انتشارات اسوه، چاپ دوم، 1372.
[2] اصول کافی، ج 1، صص 538-535.
ابن ابی العوجاء در حالی که به اشارت دست عبدالله بن مقفع، امام صادق جعفر بن محمد علیهالسلام را که در گوشهای نشسته بود مینگریست، گفت: از چه روی در میان جمع، تنها این شیخ را شایسته نام انسان میدانی؟
عبدالله بن مقفع پاسخ داد: زیرا آنچه از وی در دانش و فضیلت
دیدهام، در نزد دیگران نیست.
عبدالکریم بن ابی العوجاء گفت: به ناچار، او را در آنچه گفتی باید بیازمایم.
ابن مقفع گفت: زنهار، این کار را مکن؛ زیرا بیم آن دارم که اگر با وی گفتگو آغاز کنی، اندیشه خویش تباه گردانی.
«ابن ابی العوجاء» گفت: از تباهی اندیشه من بیم نداری، بلکه میترسی در سخن بر وی چیره گردم و سستی رأی تو، از آن توصیف که درباره او کردی بر من آشکار شود.
عبدالله بن مقفع به او گفت: حال که چنین گمان میکنی، برخیز و به نزد او برو، لیکن تا میتوانی از لغزش خودداری کن و زبان خود را نگه دار و مهار از دست مده که تو را در بند کند.
ابن ابی العوجاء به سوی امام صادق علیهالسلام رفت و اندکی بعد نزد دوست خود ابن مقفع باز آمد و به او گفت: وای بر تو، ای پسر مقفع! او نه مردی از ابنای بشر است، بلکه اگر در این جهان موجودی روحانی باشد که هر گاه بخواهد، تجسم یابد و هر گاه مایل باشد چون روح مستور گردد، جز او نیست!
به او گفت: چطور؟
گفت: من پیش او نشستم و چون حاضران همه رفتند، بی پرسش من سخن آغاز کرد و فرمود:
اگر حقیقت همان است که اینان گویند و بی تردید حقیقت همان است که آنها میگویند (یعنی طواف کنندگان) آنها نجات یافته و شما هلاک میشوید و اگر حق این است که شما میگویید و مسلما چنین نیست، در این صورت شما و آنها یکسانید.
من گفتم: خدایت رحمت کناد، ما چه میگوییم و آنها چه میگویند؟ گفته ما و آنها یکی است.
فرمود: چگونه گفته تو و گفته آنها یکی است با اینکه آنها معتقدند معادی دارند و ثواب و عقابی، و عقیده دارند که در آسمانها معبودی است و آسمانها آباد، و به وجود ساکنان خود معمورند. شما معتقدید که آسمانها ویرانند و کسی در آنها نیست.
گوید: من این فرصت را غنیمت دانستم و به او عرض کردم: اگر راست گویند که آسمان خدایی دارد، چه مانعی دارد که خود را بر خلق عیان کند و آنها را به پرستش خود بخواند تا دو شخص از آنها هم اختلافی نکنند؟ چرا خود در پرده شده است و رسولان را برای دعوت خلقش گسیل داشته؟ اگر به شخص خود قیام به دعوت میکرد، برای ایمان مردم به او مؤثرتر بود.
فرمود: وای بر تو چطور موجودی نسبت به تو در پرده است با اینکه قدرت خود را در وجود شخص خودت به تو نشان داده است؟ پیدا شدی در حالی که چیزی نبودی، بزرگت کرده با اینکه کوچک و خرد بودی، توانایت نموده پس از اینکه ناتوان بودی، بیمارت کرده پس از تندرستی و تندرستت کرده پس از بیماری، خشنودت کند پس از خشم و به خشمت آرد پس از خشنودی، و ناراحتیت دهد پس از شادی و شادیت دهد پس از اندوه، مهرت دهد بعد از دشمنی و دشمنی پس از مهر، به تصمیمت آرد پس از سستی و به سستی اندازدت پس از تصمیم، به تو رغبت بخشد پس از هراس و هراس پس از رغبت، امیدت دهد پس از نومیدی و نومیدی پس از امیدواری، آنچه در وهم و خیالت نیست به خاطرت آرد و آنچه در خاطر داری محو کند.
وی گوید: قدرت نماییهای خدا را که در وجود خود من بود پی در پی برشمرد و من نتوانستم جوابی بدهم تا آنجا که معتقد شدم در این گفتگویی که میان ما جاری است محققا او پیروز است و حق با اوست.
گوید: ابن ابی العوجاء روز دیگر به حضور امام صادق علیهالسلام رفت و خاموش نشست و سخنی نگفت. امام به او فرمود: گویا آمدهای که قسمتی از گفتگویی که داشتیم را اعاده کنی؟ عرض کرد: یابن رسول الله مقصودم همین است.
امام فرمود: چه بسیار شگفت آور است که تو خدا را منکری و مرا پسر رسول خدا میخوانی؟
وی گفت: این طبق عادت بود نه عقیده.
امام فرمود: چه چیز مانع سخن گفتن توست؟
عرض کرد: از جلال و هیبت شما زبانم یارای سخن گفتن ندارد. من همه دانشمندان را دیدهام، با همه متکلمان بحث کردهام، هرگز هیبتی چنین در دلم نیفتاده است!
امام فرمود: آری چنین است من در پرستش را به روی تو میگشایم؛ توجه کن. سپس به او فرمود: آیا تو را ساختهاند یا موجودی غیر مصنوع هستی؟
گفت: من ساخته شده نیستم.
امام فرمود: برای من شرح بده اگر ساخته و مصنوع آفرینندهای بودی، چه وصفی داشتی؟
عبدالکریم مدتی ساکت شد و پاسخی نداشت و با چوبی که پیشش بود بازی کرده و میگفت: دراز و پهن و عمیق و کوتاه و متحرک و ساکن است، همه اینها صفت آفریدههاست!
امام فرمود: در صورتی که تو صفت مصنوعات را جز اینها ندانی، باید خود را ساخته شده و مصنوع بدانی؛ زیرا در خودت این امور را درک میکنی.
عبدالکریم گفت: از من سؤالی کردی که هیچ کس پیش از تو از من نپرسیده است و بعد از تو هم مانند آن را از من نمیپرسند.
امام فرمود: فرض کن میدانی کسی پیش از این از تو نپرسیده است. از کجا میدانی که بعد از این هم نخواهند پرسید؟ به علاوه، ای عبدالکریم تو گفتار خود را نقض کردی؛ زیرا تو معتقدی که همه چیز از نخست با هم برابرند، چطور در اشیا تقدیم و تأخیر قائل شدی؟
سپس امام فرمود: ای عبدالکریم، توضیح بیشتری به تو بدهم. بگو اگر یک کیسه جواهر داری و کسی به تو گوید در این کیسه سکه طلا هم هست و تو جواب بدهی که نیست و بگوید آن دینار غیر موجود را برایم توصیف کن و تو وصف آن را ندانی، آیا درست است که تو ندانسته بگویی در میان کیسه اشرفی نیست؟ گفت: نه.
امام فرمود: سراسر جهان، بزرگتر و درازتر و پهنتر از یک کیسه است. شاید در این جهان مصنوعی باشد که ساخته خداست، چون تو نمیتوانی مصنوع را از غیر مصنوع تشخیص بدهی.
ابن ابی العوجا در دادن پاسخ عاجز ماند و بعضی از یارانش به اسلام گرویدند و بعضی با او ماندند.
روز سوم خدمت امام آمد و عرض کرد: میخواهم سؤالی از شما بپرسم.
امام فرمود: از هر چه میخواهی بپرس.
گفت: دلیل حدوث اجسام چیست؟
فرمود: من هیچ جسم کوچک و بزرگی را در این جهان درک نمیکنم جز اینکه در صورتی که مانند آن، به آن بپیوندند، بزرگتر میشود و حقیقت شخصیت خود را تغییر میدهد. این موضوع زوال و انتقال حالت اولی است و اگر جسم قدیم بود، زوال و تحولی نمیپذیرفت؛ زیرا چیزی که زوال پذیرد و دگرگون شود، شایسته است که پیدا شود و نابود گردد. وجودش پس از نبود عین حدوث است، بودنش در ازل عین نیستی اوست (زیرا فرض تحول شده و صورت جدید در ازل نبوده است) و هرگز صفت ازلیت و عدم حدوث و قدم، در یک چیز جمع نگردد.
ابن ابی العوجا گفت: فرض کن از نظر جریان دو حالت کوچکی و بزرگی و فرض دو زمان چنانکه فرمودی و استدلال کردی حدوث اجسام را دانستی ولی اگر همه چیز به همان حال کوچکی میماند، از چه راهی شما دلیل بر حدوث آن داشتی؟ امام فرمود:
1. ما روی همین عالم موجود که خردها درشت میشوند، بحث و گفت و گو داریم و اگر آن را از میان برداریم و عالم دیگری که تو میگویی به جای آن بگذاریم، دلیل روشنتری است برای حدوث؛ زیرا بر حدوث عالم دلیلی بهتر و روشنتر از این نیست که ما آن را از ریشه برداریم و عالم دیگری به جای آن بگذاریم، ولی باز بر اساس فرض خودت به تو جواب میدهم.
2. اگر همه چیز این عالم جسمانی به حال کوچکی بماند، این فرض صحیح است که اگر بر هر خردی مثل و مانند آن افزوده شود، بزرگتر خواهد شد. همین صحت امکان تغییر وضع، آن را از قدم بیرون میآورد. چنانکه تغییر و تحول آن را در حدوث داخل میکند. دنبال این سخن چیزی نداری ای عبدالکریم حرفت تمام شد. سپس عبدالکریم درماند و رسوا شد. [3] .
در سال بعد ابن ابی العوجاء در حرم مکه به امام علیهالسلام برخورد و یکی از شیعیان آن حضرت به وی عرض کرد: راستی آیا ابن ابی العوجاء راه مسلمانی در پیش گرفته است؟
امام علیهالسلام فرمود: او کور دلتر از این است که مسلمان شود و چون چشمش به امام افتاد گفت: ای آقا و مولای من.
امام به او فرمود: برای چه به اینجا آمدی؟
وی پاسخ داد: از روی عادت و همراهی روش و سنت کشور و برای تماشای جنون و دیوانگی این مردم که سرهایشان را میتراشند و سنگ میپرانند.
امام فرمود: ای عبدالکریم، تو هنوز به سرکشی و گمراهی خود هستی؟
وی خواست شروع به سخن گفتن کند که امام فرمود:
در حال حج جدال روا نیست و فرمود: اگر حقیقت آن است که تو میگویی ما و تو هر دو نجات مییابیم و اگر آنچه که ما به آن معتقدیم درست باشد، پس ما نجات یافته و تو هلاک میشوی.
عبدالکریم به همراهان خود رو کرد و گفت: قلبم سوزشی و دردی گرفت، مرا برگردانید. [4] .
مناظره سوم
عبدالله دیصانی از هشام بن حکم پرسید: آیا تو را پروردگاری است؟
هشام گفت: آری.
دیصانی: تواناست؟
هشام: آری، قادر است و قاهر.
دیصانی: میتواند دنیا را در یک تخم مرغ جای دهد به گونهای که نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنیا کوچک گردد؟
هشام: به من مهلت جواب بده.
دیصانی: من تا یک سال به تو مهلت دادم.
هشام به خدمت امام صادق علیهالسلام رسید و عرض کرد: یابن رسول الله، عبدالله دیصانی مسئلهای را برایم طرح کرده که در آن به جز به شما و خدا؛ پناهی نیست.
امام فرمود: از تو چه پرسیده؟ هشام سؤال دیصانی را بازگو کرد.
امام: ای هشام حواس تو چند تا است؟
هشام: پنج تا.
امام: کدام یک از آنها از همه کوچکتر است؟
هشام: دیدهی من که همه چیز را میبیند.
امام: اندازه مرکز دید چشم تو چه قدر است؟
هشام: به اندازه یک عدس یا کمتر از آن.
امام: به پیش روی و بالای سرت بنگر و به من بگو چه میبینی.
هشام: آسمان و زمین و خانهها و کاخها و بیابانها و کوهها و نهرها را میبینم.
امام: آنکه قادر است آنچه را که تو میبینی در یک عدس یا کمتر از آن در آورد، قادر است همه دنیا را در یک تخم مرغ جای دهد به طوری که نه دنیا کوچک شود و نه تخم مرغ بزرگ گردد.
هشام به زمین افتاد و دست و سر و پای امام را بوسید و عرض کرد: مرا بس است یابن رسول الله. سپس به منزل خود بازگشت و فردای آن روز دیصانی به نزد او رفت و گفت: ای هشام آمدم سلامی بدهم، نیامدهام که پاسخ پرسش خود را بگیرم.
هشام گفت: اگر به درخواست پاسخ خود هم آمدهای این جواب توست (و بیانات امام را به او گفت).
دیصانی از منزل هشام بیرون آمد و به خانه امام صادق علیهالسلام رفت و چون در محضر امام نشست عرض کرد: ای جعفر بن محمد، مرا به معبودم راهنمایی کن.
امام فرمود: نامت چیست؟ تا این جمله را شنید برخاست و بیرون رفت.
یارانش به او گفتند: چرا نام خود را نگفتی؟
گفت: اگر به او میگفتم نامم عبدالله است، میگفت: این کیست که تو بنده او هستی؟
گفتند: به حضور او برگرد و بگو از پرسیدن نامت صرف نظر کند و تو را به معبودت راهنمایی کند.
وی خدمت حضرت برگشت و گفت: ای جعفر بن محمد، از نامم مپرس و مرا به معبودم راهنمایی کن. امام به او فرمود: بنشین، در این میان پسر بچهای تخم مرغی در دست داشت با آن بازی میکرد، امام به آن پسرک گفت: این تخم مرغ را به من بده، پسرک نیز آن را به امام داد.
امام فرمود: ای دیصانی، این تخم مرغ قلعهای است در بسته، پوست ضخیمی دارد و زیر آن، پوست بسیار نازکی است و زیر آن پوست نازک، مایع طلایی است که روان است و ماده نقرهای رنگ ذوب شده. نه طلای روان به نقره آب شده میآمیزد و نه نقره آب شده به طلای روان، نه مصلحی از درون آن برآید و از نیکی آن گزارش دهد و نه مفسدی درونش رود و از تباهی آن خبر دهد، نمیتوان دانست برای تولید نر آفریده شده است یا ماده. با این حال شکافته میشود و مانند طاووسهای زیبا و رنگارنگ از آن بیرون میآید، آیا این را درک میکنی؟
راوی گوید: دیصانی مدتی سر به زیر افکند و سپس سر برداشت و گفت: أشهد أن لا اله الا الله، گواهی میدهم که جز خدا شایسته پرستشی نیست، یکتاست و شریک ندارد، گواهی میدهم که محمد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و رسول اوست و تو به راستی امام و حجت بر خلقش هستی و من از راهی که میرفتم بازگشتم. [5] .
مناظره چهارم
هشام بن حکم در ضمن حدیث زندیقی که خدمت امام صادق رسیده است نقل کرده است که: امام صادق علیهالسلام در ضمن بیاناتش فرمود: اینکه تو میگویی دو مبدأ وجود دارد، از این بیرون نیست که یا هر دو قدیمند و توانا، و یا هر دو قدیمند و ضعیف، یا یکی تواناست و دیگری ناتوان. اگر هر دو توانایند، چرا هر کدام به دفع دیگری نپردازند و خود را در تدبیر جهان بی همتا نسازند؟ اگر بگویی یکی تواناست و دیگری ناتوان، ثابت شود که همان توانا خداست و آن ناتوان درمانده خدا نیست.
اگر تو بگویی که آنها دو تا هستند، یا از هر جهت یگانهاند یا از هر جهت جدایند و بر هم امتیاز دارند. وقتی ملاحظه میکنی میبینی خلقت رشته منظمی دارد و گردون گردش یکنواختی و تدبیر یکسان است و شب و روز و خورشید و ماه را هم می بینی. درستی کار و تدبیر همان هم آهنگی جریان هستی دلالت دارند که مدبر یکی است. [6] .
باز هم اگر تو مدعی دو مبدأ آفرینش گردی، بر تو لازم شود که میان آنها رخنهای را معتقد شوی تا دو تا باشند. این رخنه خود مبدأ قدیم سومی گردد، و باید به سه مبدأ قدیم معتقد شوی و اگر به سه مبدأ معتقد شدی، لازم است دو رخنه میان این سه باشد و سه قدیم، پنج تا میشود و به همین تقریر شماره بالا میگیرد و تا از کثرت به لانهایت رسد.
هشام گوید: آن زندیق به پرسش خود ادامه داد و گفت: چه دلیلی بر وجود خدای یگانه است؟ امام علیهالسلام فرمود: وجود افعال دلیل است که سازندهای آنها را ساخته. تو چون به ساختمان محکمی که مصنوع است نگاه کنی می دانی که بنایی داشته اگرچه خود بنا را ندیدهای.
زندیق: حقیقت آن خدای یگانه چیست؟
امام: چیزی است بر خلاف هر چیز دیگر که دیدهای و درک کردهای.
گفته مرا به این برگردان که یک معنایی اثبات میکند و میفهماند که او چیزی است واجد حقیقت هستی جز اینکه جسم نیست، صورت نیست، محسوس نیست، قابل ستایش نیست، در حواس خمسه نیاید، اوهام درکش نکنند، گذشت روزگارها از او نکاهد و گذشت زمانها او را دگرگون نسازد. [7] .
مرحوم مجلسی در کتاب مرآت العقول در شرح این خبر میگوید: حکما در اثبات نبوت برهانی دارند که مبتنی بر مقدماتی به این شرح است:
الف. ما را آفریدگاری است توانا.
ب. آفریدگار جسمانی و مادی نیست و برتر از این است که با چشم سر، یا یکی دیگر از حواس ظاهری ادراک و احساس شود.
ج. آفریدگار حکیم است؛ یعنی به خیر و منفعت نظام جهان، دانا و به طرق صلاح مردم در زندگی و ادامه حیات آگاه است.
د. مردم در معاش و معاد خود به مدیر و مدبری که کارهای آنان را اداره نموده و طریق زندگی دنیا و نجات از عذاب آخرت را به ایشان بیاموزد، نیازمند میباشند.
به حکم ضرورت مقنن باید از نوع بشر باشد و ملک برای این معنی صلاحیت ندارد؛ چرا که قوای اکثر مردم قادر بر دیدن ملک نیست، مگر آنکه به صورت بشر متشکل شوند و فقط عدهی مخصوصی که انبیا هستند، به نیروی قدسی و روحانی میتوانند ملک را ببینند، و بر فرض اینکه ملک به صورت بشر ظاهر شود و همه او را مشاهده کنند، امر بر مردم مشتبه میشود.
از مقدمات بالا نتیجه گرفته میشود که:
1. وجود پیغمبر و سفیر لازم است.
2. سفیر باید انسان باشد.
3. سفیر باید دارای مزیت و خصوصیتی باشد که دیگران فاقد آن باشند و آن مزیت همان معجزات و خارق عادات است.
4. لازم است که سفیر، قوانینی را برای مردم به اذن و وحی خداوند تشریح کنند.
مناظره پنجم
از عیسی بن یونس روایت شده که ابن ابی العوجاء به خدمت امام صادق علیهالسلام آمد و گفت: یا اباعبدالله آیا به من اجازه سؤال کردن میدهی؟ حضرت فرمود: هر سؤالی که میخواهی بیان نما.
ابن ابی العوجاء گفت: چقدر شما در این آستانه را میکوبید و به این سنگ پناه میبرید و این خانهای که از خاک و سنگ ساخته شده را عبادت میکنید و در میان صفا و مروه به مانند شتر گریزان هروله میکنید! هر کس در این باره عاقلانه تفکر و تدبر نماید، متوجه میشود که بنیان گذار این افعال، حکیم مدبر و صاحب نظر نمیباشد. ای اباعبدالله تو که بزرگ این گروه هستی و پدرت مؤسس آن، علت این کار را بیان نما؟
حضرت فرمودند: هر کس را که خداوند عزوجل گمراه گرداند و دلش را تاریک و از رحمت دور نماید، امر حق با نظرش موافق نیست و اصلا آمادگی اطاعت از امر خداوند را ندارد و شیطان ولی او میشود و او را هلاک میگرداند.
حضرت باری تعالی از تمامی بندگان خواسته که این خانه را عبادت کنند و آنها را در انجام این کار مختار نموده است. خداوند این خانه را محل انبیا و قبله نمازگزاران و... قرار داده است؛ زیرا این خانه، عظمت و جلال خداوند متعال است و خداوند این خانه را قبل از گسترانیدن زمین، ایجاد نمود.
ابن ابی العوجاء گفت: از الله یاد کردی، در حالی که او غایب است.
امام صادق علیهالسلام در پاسخ فرمود: ای وای بر تو! چگونه خداوند تبارک و تعالی غایب باشد در حالی که همواره با مخلوقات خود حاضر است و شاهد آنهاست و از رگ گردن هم به آنها نزدیکتر و به اسرار آشکار و نهان آنها، آگاه است.
ابن ابی العوجاء گفت: پس خداوند در همهی مکانهاست. ای اباعبدالله هرگاه خداوند در آسمان باشد، چگونه میتواند در زمین باشد و اگر در زمین باشد، چگونه میتواند در آسمان هم باشد؟
حضرت فرمود: آنچه تو توصیف کردی، صفت مخلوق است نه صفت خالق؛ زیرا وقتی مخلوق از یک مکان به مکان دیگری منتقل میشود، مکان اول از او خالی میگردد و از امور و حوادث مکان اول بی خبر میشود. اما هیچ مکانی از خدای عظیم الشأن خالی نیست و به هیچ مکانی نزدیکتر از مکان دیگر نمیباشد. [8] .
پی نوشت ها:
[1] اصول کافی، مترجم: آیة الله محمد باقر کمرهای، ج 1، صص 217-211، چاپ دوم، انتشارات اسوه، چاپ دوم، 1372.
[2] اصول کافی، ج 1، صص 538-535.
[3] همان، ص 543.
[4] همان، صص 228-216.
[5] همان، صص 235-231؛ الاحتجاج، ج 2، ص 335.
[6] این یک استدلال انی است که از معلول به علت پی میبرند. به این صورت که یکنواختی و جریان منظم هستی و گردش منظم شب و روز و خورشید و ماه، دلیل یگانگی خالق و مدبر است.
[7] همان، صص 239-235.
[8] الاحتجاج، ج 2، ص 336.
عمرو بن عبید را معرفی کردند. او هم گفت: اهل شام خلیفهی خود را کشتند و خدا آنها را به جان هم انداخت و پراکنده و متفرقشان ساخت. در این میان، ما کسی را پیدا کردیم که متدین، عاقل و با مروت است و برای امر خلافت لیاقت و شایستگی دارد و نام او، محمد بن عبدالله بن حسن، است. ما تصمیم گرفتهایم اطراف او جمع شویم و با وی بیعت کنیم، سپس با او قیام کنیم و مردم را به بیعت با او دعوت کنیم. هر کس با او بیعت کرد و از او فرمان برد، ما با او هستیم و اگر از ما دوری جست و کاری با ما نداشت، او را کنار خواهیم زد و با وی کاری نخواهیم داشت، اما هر کس در برابر ما بایستد و از فرمان ما سرباز زند، ما نیز در برابر او خواهیم ایستاد و او را به حق و اهل حق برخواهیم گرداند. با این همه دوست داشتیم، این مطلب را با شما در میان گذاریم، چون از فکر و ارشادهای افرادی مانند شما بینیاز نیستیم، چرا که شما دارای فضیلت و دانش هستید و شیعیان و پیروان زیادی دارید.
پس از آن که سخنان عمرو به پایان رسید، امام صادق علیهالسلام فرمود: همهی شما با عمرو در این باره هم عقیدهاید؟
گفتند: آری.
امام پس از حمد و ستایش پروردگار و درود بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ما خاندانی هستیم که هر گاه معصیت خدا میشود، به خشم میآییم و زمانی که مردم خدا را اطاعت میکنند، خشنود میشویم. ای عمرو! اگر امت اسلام حق حاکمیت را به تو بدهند و تو بدون جنگ و خونریزی و زحمت آن را به دست بیاوری، آن گاه به تو بگویند حکومت را به هر کس خواستی، واگذار کن، آن را به چه کسی واگذار میکنی؟
عمرو: آن را به مشورت مسلمین واگذار میکنی؟
امام: مشورت با همهی مسلمین؟
عمرو: آری.
امام: مشورت را با فقها و نیکان مسلمین؟
عمرو: آری.
امام: (مشورت) با قریش و غیر قریش؟
عمرو: مشورت با عرب و عجم.
امام: ای عمرو! آیا ابوبکر و عمر را دوست داری یا از آن دو بیزاری میجویی؟ عمرو: آنها را دوست دارم.
امام: اگر تو از کسانی بودی که از آنها بیزاری میجویند، میتوانستی برخلاف نظر آنها کاری انجام دهی، ولی تو مدعی هستی که آنها را دوست داری و برخلاف روش آنها عمل میکنی. چون عمر طبق قراردادی که با ابوبکر داشت با او بیعت کرد و در این کار با هیچ کس مشورت نکرد، ابوبکر هم بدون این که با کسی مشورت کند، خلافت را به عمر برگردانید. سپس عمر خلافت را به شورای شش نفره واگذاشت و از انصار جز همان شش نفر را در شورا شرکت نداد و با این همه راجع به آن شش نفر هم سفارش کرد که شاید از نظر تو و یارانت کار پسندیدهای نباشد.
عمرو: عمر چه کرد؟
امام: عمر به صهیب دستور داد سه روز با مردم نماز جماعت برگزار کند و در این سه روز آن شش نفر به بحث و مشورت بپردازند و در آن جلسه هیچ کس جز پسر عمر شرکت نکند، آن هم فقط به عنوان مشاور نه به عنوان کسی که حق دارد در امر خلافت دخالت کند. عمر به مهاجر و انصار که در حضور او بودند، سفارش کرد که اگر سه روز گذشت و شورا خاتمه پیدا نکرد و دربارهی یک نفر به توافق نرسیدند، گردن هر شش نفر زده شود، و قبل از این که سه روز تمام شود، اگر چهار نفر دربارهی یکی موافقت کردند، ولی دو نفر مخالفت ورزیدند، گردن آن دو نفر زده شود. آیا شما دربارهی خلافتی که با شورای مسلمین به چنین شیوهای صورت پذیرد، راضی هستید؟ گفتند: نه.
امام فرمود: ای عمرو! این کار را رها کن! به نظر تو اگر مردم را برای بیعت با محمد دعوت کردید و تا آنجا در این امر موفق شدید که همهی مردم با شما هم صدا شدند، به گونهای که دو نفر هم مخالفت نکردند و آن گاه با مشرکان رو به رو شدید که نه اسلام میآورند و نه جزیه میدهند، آیا شما و کسی که او را برای خلافت انتخاب کردهاید، میدانید که روش رسول خدا علیهالسلام دربارهی مشرکان برای پرداخت جزیه چیست و چگونه عمل میکرد؟
گفتند: آری.
امام: چه میکنید؟
عمرو: آنان را به اسلام دعوت میکنیم و اگر نپذیرفتند، از آنها جزیه میگیریم.
امام: اگر مجوس و آتش پرست و یا از پرستش کنندگان چهارپایان باشند و اهل کتاب نباشند، چگونه با آنها برخورد میکنید؟
عمرو: همه از نظر ما یکسان هستند.
امام: قرآن میخوانید؟
عمرو: آری.
امام : این آیه را بخوان که میفرماید:
(قاتلو الذین لا یؤمنون بالله و لا بالیوم الآخر و لا یحرمون ما حرم الله و رسوله و لا یدینون دین الحق من الذین او الکتاب حتی یعطوا الجزیة عن یدوهم صاغرون) [1] .
با کسانی از اهل کتاب که نه ایمان به خدا و نه به روز جزا دارند و نه آنچه را خدا و رسولش تحریم کردهاند حرام میشمرند و نه آیین حق را میپذیرند، پیکار کنید تا زمانی که جزیه را با دست خود با خضوع و تسلیم بپردازند.
خداوند استثناء نموده و فقط جزیه را در مورد اهل کتاب شرط کرده است و شما میگویید اهل کتاب و دیگران مساوی هستند؟
عمرو: آری، یکسانند.
امام: این علم را از چه کسی فرا گرفتهای؟
عمرو: مردم چنین میگویند.
امام : از این بگذر! اگر آنها از قبول اسلام و پرداخت جزیه خودداری ورزیدند و با یکدیگر جنگ کردید و بر آنها پیروز شدید، با غنائم جنگی چه میکنید؟
عمرو: یک پنجم آن را کنار میگذاریم و چهار پنجم بقیه را بین کسانی که به همراه ما جنگیدند، تقسیم میکنیم.
امام: میان تمام جنگجویان تقسیم میکنی؟
عمرو: آری.
امام: با این کار، تو با سیره و روش رسول خدا صلی الله علیه و آله مخالفت کردهای و اگر از فقهای اهل مدینه و بزرگان آنها این مطلب را سؤال کنی، در این باره اختلافی ندارند که رسول خدا صلی الله علیه و آله با عربهای بیاباننشین این گونه مصالحه کرد که آنها در سرزمینهای خود بمانند و هجرت نکنند، با این شرط که اگر دشمن علیه مسلمین قیام کرد، پیامبر آنها را وادار کند که بروند و با دشمن نبرد کنند و از غنائم جنگی هم بهرهای نداشته باشند، اما تو میگویی باید غنیمت بین همه تقسیم شود و با این سخن برخلاف روش پیامبر در جنگ با مشرکان عمل میکنی؟ از این هم که صرف نظر کنیم، نظر تو دربارهی صدقه و زکات چیست؟
عمرو این آیه را تلاوت کرد:
(انما الصدقات للفقراء و المساکین و العالمین علیها...)
زکات مخصوص فقرا و مساکین و کارکنانی است که برای (جمعآوری) آن کار میکنند. [2] .
امام: آری، پس آن را چگونه بین آنان تقسیم میکنی؟
عمرو: آن را به هشت جزء تقسیم میکنم و به صنف از آن هشت گروه یک قسمت میدهم.
امام: اگر تعداد یک گروه ده هزار نفر ولی صنف دیگر فقط یک نفر یا حداکثر سه نفر باشد، باز هم همان مقدار که به ده هزار دادی به آن سه نفر هم همین مقدار میدهی؟
عمرو: آری.
امام: دربارهی سهم شهرنشین و صحرانشین چه میکنی؟ سهم آنها را هم به طور مساوی پرداخت میکنی؟
عمرو: آری.
امام: بنابراین، تو با تمام کارهای پیامبر مخالفت میورزی؛ زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله صدقه و زکات صحرانشینها را به فقرا و مستحقان صحرانشین میپرداخت و زکات شهرنشینان را میان اهل شهر تقسیم میکرد و به طور مساوی بینشان تقسیم میکرد، بلکه آن را به کسانی که حاضر بودند، میداد. اگر دربارهی آنچه گفتم تردید داری، از فقهای مدینه و بزرگان و اساتیدشان سؤال کن، چرا که همهی آنان معتقدند رسول خدا صلی الله علیه و آله این گونه رفتار میکرد.
سپس امام صادق علیهالسلام به عمرو فرمود: ای عمرو و ای کسانی که از همفکران او هستید! از خدا بترسید، زیرا پدرم - که بهترین مرد روی زمین و داناترین آنان به کتاب خدا و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله بود - فرمود: کسی که شمشیر به رخ مردم بکشد و آنها را به سوی خود دعوت کند، با این که در بین مسلمین کسی باشد که از او داناتر است، گمراه شده و بیجهت خود را به زحمت انداخته است (چون صلاحیت احراز آن مقام را ندارد). [3] .
مرحوم مظفر پس از نقل این مناظره مینویسد: ممکن است خوانندهی این بحث در اولین نگاه چنین تصور کند که سؤالهای امام با مسألهی بیعت برای محمد ارتباطی ندارد، ولی پس از اندکی دقت و تأمل. قصد امام را به خوبی در مییابد و مناسبت آشکاری را که بین سؤالهای امام و جوابهای عمرو وجود دارد، میفهمد. چون مقصود امام از طرح این مسائل آن بود که به آنان بفهماند که از شریعت اسلام و احکام اطلاعی ندارند و از این طریق رهبری و امامت کسی را که مدعی است، برای این کار لیاقت و شایستگی دارد، مورد خدشه قرار دهد و به آنها ثابت کند کسی که آنها به عنوان پیشوا برگزیدهاند، از دستورها و مقررات دین بیاطلاع است و چگونه ممکن است کسانی که از اسلام و قوانین آن به طور کامل بیبهرهاند، متصدی امور مسلمین شوند، با این که در بین آنها عالمتر و با فضیلتتر از همه وجود دارد؟
پی نوشت ها:
[1] سورهی توبه، آیهی 29.
[2] سورهی توبه، آیهی 60.
[3] الاحتجاج، ج 2، ص 272؛ الامام الصادق علیهالسلام مظفر، ج 1، ص 207.
زمانی هشام گفتارهای خود تکرار مینمود و میگفت در عالم شدیدترین مخالفینی را سراغ نداریم به جز داشتند هشام از ابوهذیل پرسید اگر میپنداری که حرکت دیده میشود چرا با دست لمس نمیشود. یعنی چیزی که قابل دیدن باشد قابل لمس هم هست یعنی باید با لمس کردن محسوس باشد. ابوهذیل گفت حرکت جسم نیست که با لمس کردن محسوس باشد زیرا که لمس بر جسم واقع میشود. هشام گفت ای ابوهذیل بگو حرکت دیده نمیشود زیرا که فقط جسم دیده میشود. ابوهذیل پرسید: ای هشام به کدام دلیل میگویی که صفت عین موصوف نیست و غیر موصوف هم نیست؟ هشام جواب داد از جهت این که فعل من خود بودن محال است و غیر من هم بودن نیز محال است زیرا که بین موجود قائم به نفس خود و قائم به غیر خود تغایر دارد یعنی فعل من قائم به نفس خود نیست و ممکن نیست هم فعل من خودم باشد پس لازم است آن نه فعل من باشد و نه فعل غیر من و جهت دیگری که تو قائل هستی: که حرکت لمس نمیشود و مباین هم نیست به همین جهت گفتم که صفت من عین من نیست و غیر من نیز نیست که هر دو عقیده با هم مطابق است.
هشام در بصره به مجلس درس عمرو بن عبید وارد شد. عمرو بن عبید عقیده داشت که تعیین امام و جانشین پیغمبر به عهده مردم است و هشام عقیده داشت که امام و جانشین پیغمبر با نص رسولالله صلی الله علیه و آله و سلم از جانب خدا است و پیغمبر علی بن ابیطالب را به جانشینی خود تعیین کرده است و بعد از او فرزندانش امام مسلمیناند. هشام بحث را با عمرو بن عبید اینگونه شروع کرد:
پرسید: آیا خدا دو چشم به تو داده است؟
عمرو جواب داد: بله.
هشام: چرا!
عمرو: برای اینکه مخلوقات آسمان و زمین را ببینم و عبرت بگیرم.
هشام: برای چه خدا به تو گوش داده است؟
عمرو: برای اینکه حلال و حرام و احکام را بشنوم.
هشام: چرا خدا به تو دهان داده است؟
عمرو: برای اینکه مزه غذاها را بفهمم و حرف بزنم سپس هشام تمام اعضا را یک به یک شمرد و عمرو جواب داد هشام پرسید: چرا خدا به تو قلب داده است؟
عمرو گفت: برای این که حواس انسانی گاهی در درک خود اشتباه میکند و برای رفع اشتباه به قلب مراجعه میکند زیرا تشخیص اشتباهات به وسیله قلب است.
هشام پرسید آیا ممکن است خدا برای تو تمام حواس را خلق کند ولی قلب را خلق نکند؟ عمرو جواب داد: ممکن نیست. هشام گفت: ای عمرو خدایتعالی اعضا و جوارح تو را بیسرپرست خلق نکرده و بر آنها قلب و رهبر خلق کرده است آیا ممکن است این مخلوق را بیسرپرست بگذارد؟
عمرو بن عبید در جواب متحیر ماند.
«قال جعفر بن محمد علیهالسلام یا هشام لا زلت مؤیدا بروح القدس؛ ای هشام به مدد فرشته رحمت پاینده باشی.»
و نیز حضرت میفرمود: هشام با قلب و زبان به ما کمک کرده است و از حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام و حضرت علی بن موسی علیهالسلام و حضرت جواد علیهالسلام روایات زیادی در تمجید هشام رسیده است.
محمد بن ابیعمیر میگوید مدت مدیدی با هشام بن حکم مصاحب بودم و مطالب علمی زیادی از او فراگرفتم. از جمله مطالبی که از او پرسیدم راجع به عصمت امام بود که آیا از امام گناه بزرگ یا کوچک صادر میشود یا خیر. جواب داد امام باید معصوم باشد. پرسیدم دلیل بر عصمت امام چیست؟ جواب داد تمامی گناهان چهار قسماند:
الف. حرص و طمع. ب. حسد. ج. غضب. د. شهوت.
امام از این چهار صفت منزه است. اول امام بر این دنیا حریص نیست؛ زیرا که تمام ثروت دنیا تحت اختیار امام است و امام خزینهدار مسلمین است پس برای چه چیز باید حریص باشد؟ دوم امام حسود نیست زیرا که انسان همیشه به بالادست خود حسد میورزد. سوم امام راجع به امر دنیا به کسی غضب نمیکند مگر این که غضب امام به خاطر خدا و برای اجراء حد الهی باشد (مانند بریدن دست دزد و تازیانه زدن بر زناکار و سایر گناهکاران) و برای انجام حکم الهی از کسی نیندیشد. چهارم امام هیچ گاه از شهوات نفسیه پیروی نمیکند زیرا که تمام لذتهای آخرت را خدا نصیب امام کرده است و امام نظر به سوی لذتهای دائمی آخرت میکند و نظر به سوی لذتهای زودگذر دنیا ندارد. آیا ممکن است شخص عاقلی صورت زیبا را گذاشته صورت نازیبا را اختیار کند. طعام لذیذ را در مقابل طعام غیرلذیذ ترک کند؟
یونس میگوید حضرت به من اشاره کرد فرمود ای یونس اگر به علم کلام آشنا هستی با این شامی تکلم کن. یونس جواب داد: «یالها من حسره» فدایت شوم شنیدم از حضرتت از تکلم منع میفرمایی حضرت فرمود: بلی در حق اصحابی گفتهام که طریقه ما را ترک کرده است. یونس میگوید حضرت فرمود برو خارح ببین از اصحاب متکلم هر کس را دیدی حاضر کن. میگوید بیرون رفتم. حمران بن اعین و محمد بن نعمان احول و هشام بن سالم و قیس الماصر را که همه از جمله متکلمین بودند در مجلس حضرت حاضر کردم. این قضیه قبل از ایام حج بود و حضرت در خیمهای که در طرف کوهی مشرف به حرم بود نشسته بود. حضرت سر از خیمه بیرون کرد ناگاه دیدیم شترسواری با عجله میآید حضرت فرمود: به خدای کعبه این هشام است. یونس میگوید ما گمان کردیم که هشام نامی از فرزندان عقیل است که حضرت صادق علیهالسلام او را بسیار دوست داشت. دیدم نه. هشام بن حکم است و آن جوانی که تازه محاسنش درآمده بود و سن همهی ما از او بیشتر بود. هشام وارد شد. حضرت بر وی جای باز کرد. فرمودند این شخص (هشام) با قلب و دست و زبان ناصر ما اهلبیت است. حضرت به حمران فرمود: با شامی بحث کن. حمران وارد بحث و محکوم شد. سپس حضرت فرمود: ای طاقی با شامی بحث کن. او نیز مغلوب شد. سپس فرمود: ای قیس با شامی بحث کن. قیس با شامی بحث میکرد و حضرت از گفتار آنان تبسم میکرد شامی در بحث مخذول شد. سپس حضرت به مرد شامی گفت با این جوان (هشام بن حکم) بحث میکنی؟ مرد شامی گفت: آری. شامی پرسید: ای جوان راجع به امامت این شخص (حضرت صادق علیهالسلام) با من بحث میکنی؟ هشام غضبناک شد و گفت: ای شامی آیا خدا در حق مخلوقات بیناتر است یا خود مخلوقات در حق خود بیناترند؟ شامی گفت خدا در حق مخلوقات بیناتر است. هشام پرسید: آیا خدا راجع به امر دین به این مردم چکار کرده است؟ شامی گفت: خدا مردم را مکلف نموده و بر مردم بحث بیان کرده و بر هر مکلفی راهنمایی تعیین کرده و علتهای هر تکلیف را روشن نموده است. هشام پرسید این حجت و راهنما کیست؟ شامی گفت: رسولالله صلی الله علیه و آله و سلم است. هشام پرسید: بعد از رسولالله صلی الله علیه و آله و سلم راهنما کیست؟ شامی گفت بعد از رسولالله آن راهنما کتاب و سنت است. هشام پرسید آیا کتاب و سنت در حکمی که ما امروز اختلاف داریم به ما فایده دارد که اختلاف ما را از بین بردارد؟ شامی گفت: بلی. هشام گفت: پس چرا شما و ما با هم اختلاف داریم و از شام حرکت کرده آمدهای با ما بحث کنی و خود را هم صاحب علم پنداشتهای. شامی مانند آدم متحیر ساکت ماند. حضرت صادق علیهالسلام از شامی پرسید چرا جواب هشام را نمیدهی. شامی گفت جوابی ندارم زیرا که کتاب و سنت دارای احتمالات است. شامی از هشام پرسید: خدا بیناتر از مردم است یا خود مردم؟ هشام جواب داد البته خدا بر حال مردم بیناتر است. شامی پرسید آیا خدا کسی را بر مردم فرستاده است تا اینکه اختلافات میان مردم را برطرف کرده و آنان را به اتحاد دعوت کند؟ هشام جواب داد بلی. شامی پرسید آن شخص کیست؟ هشام گفت: در ابتدا شریعت رسولالله صلی الله علیه و آله و سلم بود و بعد از رسولالله صلی الله علیه و آله و سلم غیر او است. شامی پرسید آن غیر کیست؟ هشام پرسید در زمان ما یا جلوتر؟ شامی گفت: در زمان ما. هشام گفت آن حجت در زمان ما همین (اشاره به حضرت صادق) است که علم را از جدش رسولالله صلی الله علیه و آله و سلم به ارث برده است. شامی پرسید: من از کجا بدانم که این حجت خدا است؟ هشام گفت: هر چه میخواهی از او بپرس. شامی گفت: عذر مرا قطع کردی و من باید از خود او پرسم. حضرت فرمود: ای مرد شامی من با یک گفتار تو را قانع میکنم من تو را خبر میدهم از جایی که سفر کردی و در کدام روز خارج شدی و از کدام جایی عبور کردی و در سفر بر شما چنین و چنان گذشت. مرد شامی در مقابل هر بیان حضرت میگفت راست گفتی به خدا سوگند چنین بوده است. مرد شامی گفت حال به خدا قسم اسلام آوردم. حضرت فرمود: حال به خدا ایمان آوردی زیرا اسلام قبل از ایمان است. شامی گفت راست فرمودی من در همین ساعت میگویم «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسولالله و انک وصی الاوصیاء.»
چون قدری از ثروت علمی هشام بیان شد به همین مناسبت مقداری از مطالب علمی و اندرزهای ارزندهای را که او از حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام نقل کرده است به نظر خوانندگان میرساند.
حضرت فرمود: ای هشام هر آن کسی که میخواهد از مردم بینیاز و قلبش از حسد خالی و دینش سالم بماند باید سه چیز را از خدایتعالی درخواست کند که عقل وی سالم بماند. زیرا هر کس دارای عقل سالم باشد به قدر کفایت از مال دنیا قناعت میکند و هر کس قناعت کند از مردم بینیاز خواهد بود و آدم طمعکار روی بینیازی نخواهد دید.
ای هشام هر آن کس که زبانش راستگو باشد کردارش پاکیزه خواهد بود و هر کس دارای نیت نیکو باشد روزیاش فراوان خواهد بود.
هر کس به فامیل و خویشان خود احسان کند عمرش طولانی خواهد بود.
ای هشام دانش را بر افراد نالایق و جاهل یاد نده زیرا که در چنین افرادی دانش ضایع خواهد شد و از اشخاص لایق دانش را مضایقه مکن.
ای هشام به طوری که مال اندوزان از دانش اندوزی چشمپوشی کردند شما نیز از مال اندوزی چشمپوشی کنید.
ای هشام امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرموده فرازنشین مجالس باید دارای سه صفت باشد:
الف. هر گاه مطلب علمی از او سؤال شد جواب بدهد.
ب. هر گاه مردم از سخنگویی عاجز ماندند او سزاوار سخن گفتن باشد.
ج. در مشاوره صاحب رأی وزین باشد.
اگر کسی از این سه صفت عاری باشد و در صدر مجلس بنشیند احمق است.
ای هشام شخص عاقل سخن نسنجیده نمیگوید که مردم او را دروغگو پندارند و از کسی چیزی نمیخواهد که از وی منع کنند و به چیزی که پیشرفت ندارد وعده نمیدهد و امیدوار به کسی نمیشود که او را نومید کند و در کاری پیشرو نمیشود که از اتمام آن عاجز بماند.
ای هشام خدا رحمت کند کسی را که از خدا حیا کرده و اعضا و حواس خود را از محرمات حفظ کند و پیوسته در یاد مرگ و در یاد پوسیدن جسم باشد. بدان کسی سزاوار بهشت است که به ناملایمات دنیا صبر کند و کسی سزاوار دوزخ است که با شهوات دنیا آلوده باشد.
ای هشام اگر کسی خود را از تجاوز به ناموس دیگران نگهداری کند خدا در روز قیامت از لغزشهای او میگذرد. هر کس غضب خود را نگهدارد خدا از او غضبش را نگه میدارد.
ای هشام آنچه نمیدانی از دانشمندان یاد بگیر و آنچه میدانی به نادانان یاد بده و دانشمندان را به خاطر دانش بزرگوار شمار و نادان را به خاطر نادانی کوچک شمار. ولی او را از خود مرنجان بلکه او را به سوی خود جلب کرده تعلیمش بده «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» زیرا که این کلمه کلید گشایشها و خزینهای از خزائن بهشتی است.
«قال الهیاح بن بسطام کان جعفر بن محمد علیهالسلام یطعم حتی لا یتقی لعیاله شیء و کان علیهالسلام بقول لا یتم المعروف الا بثلاثة تعجیله و تصغیره و ستره؛ حضرت جعفر بن محمد صادق علیهالسلام اطعام میکرد به قدری که به خانواده خود چیز نمیماند و حضرت میفرمود احسان کردن با سه چیز تکمیل خواهد شد: اول) احسان را هر چه زودتر انجام دادن. دوم) احسان کننده در نظرش کوچک شمردن. سوم) آنکه احسان را در پنهان ادا کردن.»
از حضرت سؤال کردند چرا ربا را خدا حرام کرده است در جواب فرمود: برای اینکه مردم از احسان نمودن به همدیگر خودداری نکنند با رواج پیدا کردن ربا احسان از بین مردم برداشته میشود.
روزی در مجلس منصور عباسی حضرت صادق علیهالسلام تشریف داشتند. اتفاقا پشهای به صورت منصور نشست. منصور پشه را دفع کرد بار دوم نیز چنین شد تا مرتبه سوم منصور ناراحت شد از حضرت پرسید یا اباعبدالله چرا خدا پشه را خلق کرده؟ حضرت فرمود: خدا پشه را برای خوار کردن جباران و متکبران خلق کرده است.
ای هشام با مردم نیکی و مدارا را ترک مکن زیرا که این دو صفت بسیار پربرکت میباشند و پردهدری شوم و ناپسند است. مدارا و نیکی به مردم و حسن خلق ممالک را آباد کرده و عمر را طولانی میگرداند.
ای هشام بدان که دنیا به مانند مار نرمتن و خوشرنگی است ولی در جوف آن زهر کشندهای است مردمان عاقل از او ترسان ولی افراد بیتجربه به سوی او میل میکنند.
ای هشام زراعت در دل خاک نرم رشد میکند نه در سنگلاخها و کلمات دانش نیز اینچنین است که در قلبهای متواضع اثر کند نه در قلبهای متکبر و خودخواه. زیرا که قلب متواضع وسیله عقل و قلب متکبر وسیله نادانی است. آیا نمیبینی کسی که سر خود را به سقف طاق بکوبد سرش میشکند؟ و کسی که سر خود را فروآرد سقف از او سایبانی میکند.
ای هشام با هر کسی نشست و برخاست مکن مگر این که از آنان شخص عاقلتر و متین پیدا کنی با او مأنوس باشد و از دیگران فرار کن مانند فرار از درندگان کشنده.
شخص عاقل را سزاوار است که پیوسته از خدا یاد کند.
هنگام انجام دادن کاری که خوبی و بدی آن بر تو مشخص نیست فکر کن ببین کدام طرف آن به هوی و هوس نزدیک است آن را ترک کن زیرا که بیشتر کارهای نیک مخالفت با هوی و هوس است.
ای هشام اگر کسی حریص و دوستدار ثروت دنیا باشد ترس روز قیامت از دل او برود.
ای هشام از طمعکاری پرهیز کن. از مال مردم دنیا چشمپوشی کن. طمع را بکش زیرا که طمع کلید درهای ذلت و زایل کننده عقل و منسوخ کنندهی مروت و آلوده کننده آبرو و پامال کننده دانش است. همیشه بر پروردگار خود امیدوار باش و بر او توکل کن و با نفس خود جهاد کرده و به او غالب باش این جهاد با نفس مانند جهاد با دشمن دین بر تو واجب و لازم است. هشام پرسید جهاد با کدام دشمن واجبتر است؟ حضرت فرمود جهاد با آن دشمنی که بر تو نزدیکتر و سختتر و پرخطرتر است و عداوت او شدیدتر و وجود او بر تو پنهانیتر است.
ای هشام سه دسته از مردم را خدا با سه صفت نوازش کرده است. اول با عقلی که با آن از مشقتهای نفسانی وی جلوگیری کند. دوم با علمی که از مشقتهای جهل جلوگیری کند. سوم با بینیازی از مردم که از ترس ناداری از او جلوگیری کند.
ای هشام از این دنیا و مردم آن پرهیز کن زیرا که مردم دنیا بر چهار قسماند. اول متمردی که با نفسانیت خود پیوسته است. دوم دانشجویی که در خودخواهی و افزونطلبی به دیگران پیشروی دارد. سوم عابد نادانی که دوست دارد دیگران او را بزرگوار شمرند. چهارم شخص صاحب بصیرتی که قدرت ندارد بر حق قیام کند بدین سبب محزون و غمگین است. این شخص چهارم بهترین اهل زمانه و عاقلترین آنان است.
وصیتهای حضرت امام موسی بن جعفر بر هشام بن حکم مفصلتر از این است که ذکر شد.
جابر بن حیان ابوموسی طرطوسی از جمله شاگردان زبده امام جعفرصادق است که از شیمیدانان معروف حوزه درس حضرت است. او کاشف داروها بود و بسیاری از علوم تجزیه و ترکیب را از حضرت آموخت.
در پیرامون احوالات جابر کتابهای بسیار نوشتهاند و درباره شخصیت علمی وی قلم فرسائیها کردهاند امام صادق علیهالسلام از علوم مختلف و معارف حقه را به وی آموخت. از سید هبتهالدین شهرستانی نقل شده است که میگفت من پنجاه جلد از کتابهای خطی جابر را در کتابخانه بزرگ دنیا دیدهام و ابنندیم در فهرست خود میگوید من بیشتر از چهار هزار جلد از تألیفات جابر را دیدهام و هر گاه میخواهد مطلب علمی را توضیح دهد قبلا متذکر میشود که من این علم را از آقای خود جعفر بن محمد علیهالسلام آموختم. ناشر و مروج علم فیزیک و علم شیمی جابر بوده است چنانکه در همه جا او را پدر فیزیک و شیمی و مخترع اسلامی نامیدهاند. جابر در علم طب نیز مهارت کامل داشت و در علم طب اختراعات چندی به وی نسبت داده شده است او علاوه بر این دو علم بزرگ در علم اخلاق و فضایل و معارف نیز سرآمد زمان خود بود. جابر در علوم غریبه و اختراعات جدیده قدرتی بهسزا داشت که مختصری از آنها را پس از چند صفحه قرائت خواهید فرمود. میگویند جابر با برمکیان و وزراء عباسی رابطه گرمی داشتند. بعد از سقوط کابینه برمکیان هارون عباسی کسانی را که با برمکیان ارتباطی داشتند تحت تعقیب قرار داد که از جمله آنها جابر بود. بنابراین، او مجبور شد تا زمان مأمون در خفاء به سر برد. از دائره المعارف بریتانیا نقل شده است که جابر علوم خفیه را از امام صادق علیهالسلام اخذ کرده است. از کتابهای جابر که فعلا موجود و در کتابخانههای مختلف جهان دیده شده است چند جلد نامبرده میشود که بدین قرار است:
المنافع - الایضاح - مصححات افلاطون - الصمیر - الموازین - الملک - الاحجار - الاسئئمام - الخواص - الترکیب الثانی - الشمس - القمر - الارض - الترکیب - الحیوان - الاسرار - التنویب - الشعر - الزنبق الشرقی - النور - البیان - الدوه المکنونه - اسطقس الاول - اسطقس الثانی - اسطقس الثالث - الواحد الاول - الواحد الثانی - الوکن - الوتیق الغربی - تفسیر الاسطقس - عنصر - مجردات - الطبیعه - ما بعد الطبیعه - املاح - تلیین - حجاره - اغراض الصنعه - زهره - زحل - مریخ - عطارد - مصححات فیثاغورث - مصححات سقراط - مصححات ارسطو - مصححات ارسنجانس - مصححات ارکاعانس - مصححات اورس - مصححات ذی مقراطیس - مصححات حربی.
در عصر امام صادق علیهالسلام دانشمندان اسلامی به کتب فلاسفه یونانی که تازه به عربی ترجمه شده بود توجه بیشتری پیدا کردند. امام جعفرصادق علیهالسلام برای جلوگیری از انتشار مطالب غلط و خلاف قانون آسمانی و رد مطالب کفرآمیز آن کتب حدیث بسیاری کردند. بنابراین، بعضی از شاگردان بااستعداد خود را برای این امر مجهز نمودند که از جمله آنان میتوان جابر را نام برد. جابر برای تأمین منظور حضرت صادق علیهالسلام مطالب این کتب را از حضرت اخذ نموده در رسالههای مخصوصی جمع کرده است.
گوستاولویون مینویسد نوشتههای جابر مانند یک دائره المعارف علمی مشتمل بر خلاصه از مجموع مسائل جابر در تمام دنیا به پدر کیمیای عرب معروف است و هنوز در حدود صد جلد کتاب شیمی از او در دست و نفوذ کتابهای او در تاریخ کیمیا و شیمی اروپا آشکار میباشد بعد از جابر در بین مسلمین چهره درخشان دیگری به نام محمد زکریای رازی درخشید. کتاب بزرگ صنعت کیمیای او در این اواخر در کتابخانه یک شاهزاده هندی پیدا شده است. رازی در این کتاب مواد مختلف را طبقهبندی کرده و خواص شیمیایی هر یک را شرح داده به طوری که جرجی زیدان مینویسد «شکی نیست که مسلمین با تجربیات و عملیات خویش علم جدید شیمی را پایهگذاری کردند و اکتشافات شیمی جدید بر اساس آن استوار گردید.» و در تاریخی شیمی مینویسد «در زمان خلفای عباسی علم شیمی پیشرفتهای قابل ملاحظهای کرد». ابنخلکان میگوید «جابر بن حیان کتابی در هزار ورق از گفتار علمی جعفر بن محمد علیهالسلام جمعآوری کرد. پانصد ورق آن پر از علوم اخلاقی و اجتماعی و دینی بود و بدین دلیل مذهب شیعه را جعفری گویند که مسلمانان به روش تعلیمات آن حضرت تربیت شدهاند. جرجی زیدان مینویسد «تیزاب سلطان که تیزاب سلطانی گویند که از ترکیب اسید ازتیک با اسید کلرئیدریک حاصل میشود و نمک و ملح آمونیاک و سنگ جهنم نیترات دارژان و بیکلرور مرکور و اصول شیمی و علم جبر که از لفظ جابر است از اختراعات او است.
* مناظره را از امام صادق(ع) بیاموزیم!!**
امام صادق (ع) در طول عمر پر برکت خود با افراد زیادی از جمله مادی گرایان و دهری ها به مناظره و احتجاج پرداختند.
نمونه بازر آن مناظره قاطع و کوبنده امام با ابوحنفیه است.
بخشی از این مناظره جالب
امام (ع):شنیده ام که این آیه را **”ثُمَّ لَتُسئَلُنَّ یومَئِذٍ عَنِ النَعیم ” (یعنی در روز قیامت به طور حتم از نعمت ها سوال میشود.)**
چنین تفسیر میکنی که:خداوند مردم را از غذاهای لذیذ و آبهای خنک که در فصل تابستان می خورند
مواخذه و بازخواست میکند
ابوحنیفه: درست است من این آیه را این طور تفسیر کرده ام.
امام:اگر مردی تورا به خانه اش دعوت کند و با غذای لذیذ و اب خنکی از تو پدیرایی کند و
بعد برای این پذیرایی به تو منت بگذارد،درباره چنین کسی چگونه قضاوت میکنی؟
ابوحنیفه: میگویم آدم بخیلی است.
امام: آیا خداوند بخیل است تا اینکه در روز قیامت در مورد غذاهایی که به ما داده مارا بازخواست کند؟؟
ابوحنیفه:پس مقصود از نعمت هایی که قران میگوید انسان مواخذه میشود چیست؟؟
**امام:مقصود نعمت دوستی ما خاندان رسالت و اهل بیت است.**با تشکر از سایت عاشقان امام زاده صادق الرضا علیه السلام